هیچی !

استاندارد

یه جمله ای بود خونده بودم که یه طورایی میگفت : زندگی مثل یه بازی فوتبال بزرگ میمونه که چند نفر تو زمین دارن بازی میکنن و باقی آدما اومدن واسه تماشا کردن فوتبال !
من این روزا خیلی حس میکنم فقط یه تماشاگرم تو این بازی فوتبال !
امشب به خودم گفتم باید پست رو بنویسم که ماهی یه دونه پست رو داشته باشم اما متوجه شدم که یک ماه قبل تر رو هم از دست دادم و اگه امشب نمینوشتم میشد دو ماه !
از امسال دیگه رسما کار میکنم البته پیش پدرم ! چند تا از درس های مهمم رو نگرفتم که بتونم 4 روز آخر هفته رو برگردم شهرمون و به کارا برسم .
با سین تموم کردم . بعد کلی جر و بحث تصمیم گرفتم دیگه نرم سراغش و این چیزی بود که چون تو یک سال و چند ماه گذشته اتفاق نیفتاده بود اون انتظارش رو نداشت ! تمام این مدت این شکلی بود که دعوامون میشد اون قهر میکرد و من بودم که میرفتم سمتش و اونم قبول میکرد که ببخشتم حتی همه وقتایی که حق با من بود ! اما این سری دیگه اینطوری نشد ! گفتم ببین دو ماه از رفتنت هم گذشته و حسابی جا افتادی ! اگه تا الان هم بات موندم بخاطر این بوده که هوم سیک نشی اما دیگه نیستم … بازم باورش نشد اما خوب دو هفته است که بهش پیغام هم ندادم و اون خیلی مغرور تر از این حرفاس !
بجاش الان با سین ، نون ، میم ، الف ، الف ، الف ، سین ، میم در ارتباطتم و باور کنید دروغ نمیگم طوری که حال خودمم از خودم بهم میخوره !
البته با هیچکدومشون جدی نشدم چون اونایی که دوست دارم باهاشون جدی بشم ازم دورن (تو خیلی دوری ، خیلی دوری) و اونایی که نزدیک هم هستن یه طوری اند که فقط میشه باهاشون خوابید نه اینکه زندگی کرد !
خونه دانشجویی رو عوض کردم و همه خونه دارم . هم کلاس و هم ورودی بودیم و اون قراره سال بعد مهر ماه تو کانادا درسش رو شروع کنه اما من چی ؟ من تا دو سال دیگه در خوشبینانه ترین حالت درسم تموم میشه و بعدشم برنامه ای ندارم !
راستی سین میگفت من هر روز دنبال کاراتم که واست درست کنم بیای میلان اما تو نه تنها توجه ای نمیکنی که حتی به رفتن به کانادا فک میکنی … آخی سین بیچیاره که خبر نداره من امشب شام نخوردم چون حتی توان رفتن به آشپزخونه رو هم نداشتم !
شب آحری ک بهم زدیم یعنی شبی که اون باعث شد همه چیز تموم بشه خیلی عجیب بود برام . یادمه هی باهاش صحبت میکردم هی صدام قطع میشد چون گریه میکردم ! بعد با گریه میگتم خب دیگه چه خبر ؟ چیکارا میکنی … بعد اون تهش گفت تو که نمیخوای تا آخر عمر با من باشی پس بزار واسه همیشه برو !
راستم میگفت یعنی فردا صبش فهمیدم که حق با اونه آخه من 100 بار بهش گفته بودم که قرار نیست با هم ازدواج کنیم یا آینده دوری داشته باشیم پس منطقی بود که باید میزاشتم کلا برم !
منصفانه نیست هر دفعه که پست میزارم از خراب تر شدن اوضاع بگم هرچند که تو این عاشغال دونی واقعا اینطوری هست اما خب الان به نظرم در عین هرزگی همه چیز تکلیف معلوم تره !
اول هفته ها که کلاس دارم و میام اینجا همیشه مستم . همیشه که نه اما اکثر مواقع ! بعضی وقتا میترسم چند سال بگذره و یهو مخم تعطیل بشه . اما خب الکل تنها علت به علتیه که تو این روزا میشه باهاش کمی خندید.
از یه سری آدما خیلی متنفر شدم . از آدمایی که تکلیف نا معلومن متنفرم آدمایی که هم باهات هستن هم باهات نیستن و واقعا از امشب دارم به خودم قول میدم که این آدما رو بزارم کنار !
حالم بده وقتی از تایپ کردن دست میکشم یادم میاد چند خط بالاتر از اوضاع راضی بودم فک میکنم این سگدونی چی داره که بخوای ازش راضی باشی ؟
کتاب محسن (نامجو) رو خریدم (دراب مخدوش محسن نامجو) اما هنوز وقت نکردم بخونمش بنظرم این کتاب فقط میتونه کمی هیجان انگیز باشه تو این روزا اما خب اگه وقتشو داشتم چون با این وضعیت سر کار رفتن حتی به درس های دانشگاه هم نمیرسم !
برنامم چیه ؟
دانشگاه
کار
کارِ جدید
مست کردن تو روزای دانشگاه
پیدا کردن یه آدم حسابی اما نزدیک
دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن
کتاب محسن درمورد نوشته و خاطراتیه که تو 20 سالگی نوشته و وقتی میخونم کاملا متوجه فاصله خودم با اون میشم … چه چیزایی که اون تو 18 تا 20 سالگی نوشته و چه چرت و پرت هایی که من الان با این سنم مینویسم !
9 آبان 95
شهر نون
خیابان ارکیده
طبقه 5 ام بدون آسانسور
سر درد

فردا صب اضافه شده /