یه چند دقیقه ای هست که دستِ چپُ راستُ مُشت میکنم میزارم رو صورتم !
اون بالا نوشته که «عنوان را اینجا وارد کنید» ! ولی نمیدونم عنوان رو چی وارد کنم !
چند بار به خودم خندیدم … میگن یارو تو آینه خودشُ میبینه میخنده دیونه اس … من تو مانیتور به فیلد «عنوان را اینجا وارد کنید» نگاه میکنم و میخندم ! البته خنده هم نیس ، یه جورایی نیشخنده !
صندلی رو با پا هُل دادم به عقب رفتم از رو تخت کلاه ـمو برداشتم و برعکس گذاشتم رو سرم !
از اون مُدل کلاه هاس (دارم تو گوگل سرچ میکنم ببینم عکسش پیدا میشه یا نه که بزارم اینجا)
البته محسن یه دونه از اینا داشت #نامجو ! شاید اگه عکسش پیدا نشد عکس محسن رو گذاشتم ! (همچنان دارم میگردم)
پیدا نشد … دقیقا همینه که ایشون گذاشته سرش
البته رنگش اینطوری نیس .. کلا مشکیه !
دارم Le Moulin یان تیرسن رو گوش میدم ! کاش همش آکاردئون بود ، نه اینکه پیانو دوس ندارم ولی این … این فرق میکنه !
سه ، چهار روزه که از برنامه عقبم ! چند ده ساله هم از زندگی !
امروز سشنبه اس ساعت 12:41 ولی من باید صبحه شنبه میرفتم به کارام برسم … نرفتم چون دلیل قانع کننده ای داشتم !
جوش دارم … شاید درستش باشه آکنه … ولی من بهش میگم جوش … خعلی های دیگه هم میگن !
فک کنم از 5 شنبه صب شروع شد ! نشانی اگر میخواهید باید بگم که روی دماغ به سمت بالا بروید و کمی قبل از رسیدن به شکاف بین دو ابرو !
بزرگه ، قرمزه ، عصبانی ، عفونیه ، مریضه ! ولی میخواست حال منو بگیره … هیچ جوری نمیشه پنهونش کرد ! پودر زدم ، کرم زدم ، آرایش کردم (:|) ، عینک زدم … نشد که بشه !
از شنبه صب تا همین امروز بارها دارو ، چسب و پماد زدم و چند ده بار هم عملش کردم !
امروز روز آخریه که باید برم و به همه کارام برسم … دیگه باهاش کنار اومدم … البته الان خعلی بهتره ، ولی دیگه عمل ها نتیجه نمیده ! تنها راه حل اینکه بزاری به حال خودش باشه … بزاری خودش فک کنه که حالتو گرفته ، فک کنه که زشتت کرده ولی بالاخره تموم میشه و میره و چیزی ازش نمیمونه !
امروز باید آرایشگاه برم … موهام بلنده … خعلی … باید شاتل برم (سرویس اینترنتُ میگم) باید دوربینُ ببرم بدم بره واسه گارانتی (واسه همین بود که دنبال عکس کلاه ـم میگشتم وگرنه خودم عکس میگرفتم) و یه سری خرید و … همینا ! زیاد پیچیده و سخت نیستن ولی اگه بخاطر این جوش نبود شنبه میتونستم همه رو انجام بدم !
امروز یه جورایی آخرین روزه … چون فردا داداشم میاد … من که 5 ماه پیش رفتم دیدمش … مامانم یک ساله که ندیدتش … درست ترش میشه یازده ماه و دو هفته …. نه فقط مامان که کُل خانواده !
خوب خعلی خوبه … خانواده کنارِ هم … حتی بعد از یک سال و فقط برای دو ماه !
هیچوقت دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشه … هیچوقت هممون برای همیشه کنار هم جمع نمیشیم … من زیاد هم ناراحت نیستم بخاطرش … یعنی ناراحتم ولی درد نمیکشم !
مامان ولی … مامان درد میکشه ، مامان روزی چند بار با خودش میگه کاش همه چیز 15 سال پیش بود ، کاش هممون هنوز بچه بودیم ، کاش خودش جوون بود ، کاش هنوز به اون دو تا املا میگفتُ و درساشون رو کار میکرد ، کاش من هنوز چند ساله بودم !
من هیچوق مامان نبودم و نمیشم ، شاید ته تهش بابا بشم ! نمیدونم چی باید بهش بگم … بعضی وختا میگم : «دیدی خودتم ازدواج کردی رفتی ، بابات هم مُرد الان مامانت تنهاس ؟ ما ها هم میریم ، شما هم میرید ، بچه های ما هم میرن» ! نمیدونم این جمله ها بهش کمک میکنه یا نه … فک نکنم !
بابا هم حتما اینطوریه ، بابا احساسیِ ، ولی شانس نداشت که بابا شده … چون حالا که بابا شده فک میکنه باید همه چی رو بریزه تو خودش تا ما ناراحت نشیم … وختی مامان دلش تنگ «ح» میشه و گریه میکنه بابا گریه نمیکنه ! فک میکنم که همش میخواد منفجر بشه ولی خودش رو خنثی میکنه !
منم گریه میکنم … ولی بابا فقط وختی باباش مُرد … یا مثلا اون دفعه که پسرعمم … نمیدونم ولی حتما باید خیلی سخت باشه که 5 سال یه بار گریه کنی … من که عمرا نمیتونم !
«ح» هم فک کنم گریه میکنه !
حالا شاید سوال باشه وقتی همه گریه میکنیم چرا باید از هم دور باشیم و چرا پیش هم نمونیم ؟
بعد من خودم ژست روشنفکری برمیدارم و سیگار میکشم میگم : «زندگی همینه ، باید باهاش کنار اومد ، نباید باهاش جنگید» و از همین حرفا !
حالا شاید دوباره سوال بشه واسه خودم که چرا آدم باید اینهمه درس بخونه ؟ نمیتونه با همون لیسانس تو همون کشورش بمونه ، اصن بره راننده تاکسی شه … ولی شب که میاد خونه همه رو داره !
ولی بازم اون وخ گریه داره … چون اون آدمی بوده که میتونسته دکتر بشه و راننده نباشه ! و اون موقعه اس که بخاطر از دست دادن اینا گریه میکنه !
مث اینکه کلا باید گریه کرد … گریه بر هر دردی دواست … شاید از دوا هم اون ورتره … گریه نیازه !
یه موقعه هایی به مامان میگم دیدی منم چن سال دیگه رفتم … بیا واست فیسبوک بسازم … بیا بهت یاد بدم چه طوری با من یا «ح» میتونی ویدیو کال بزنی !
میگه : «باشه» … میگم : «یعنی ناراحت نمیشی که منم برم ؟ گریه نمیکنی ؟» … میگه : «نه بابا ، باید برید دنبال سرنوشتتون ، درس خوندن خوبه ، برید و موفق باشید» … میگم : «باشه» !
ولی وقتی داره گریه میکنه … میگم : «چی شد ؟» … میگه : «اصلا فکرشم نکن که بزارم تو هم بری … که تنها بشم … تو اگه نبودی تا حالا دق کرده بودم» !
نمیدونم من باید تسلیم نگه داری از خانواده باشمُ (نگه داری که نه ، پیششون موندن) زندگیم رو کامل بدست نیارم یا اینکه برم به زندگیم برسم …. از طرفی میگن آدم هرکاری با پدر مادرش کنه بچه هاشم همون طوری میکنن … البته من که دارم کاری نمیکنم … ولی نمیخوام پیر بشم … نمیخوام تنها باشم … نمیخوام بچم بهم بگه : «زندگی همینه» و بزاره و بره
تلفن همینجوری پشتِ سرِ هم زنگ میخوره … همه میگن «ح» کی میرسه ؟
منم فردا باید بغلش کنم و کنار مهمونا بشینم وقتی که تمام مدت فکرم به جوشِ روی دماغمه !
رفتم بغلش کردم (مامانُ) گفتم خعلی دوست دارم … البته زیاد اینکارو با بابا انجام نمیدم !
خدا کنه یه روزی من یه دختر داشته باشم … آخه دخترا بابایی میشن ، اونوخ حتما میاد منو بغل میکنه میگه دوست دارم !
باید حسِ خوبی داشته باشه !
مامان میگه برم ظرفای تو ماشین رو خالی کنم … برم و خوشحال باشم که قراره چند ماه خوبی رو از فردا با تمام اعضای خانواده بعد از یک سال شروع کنیم !
ولکام بک «ح» !
29 – مرداد