نوزده سالگی !

استاندارد

خیلی اهل ورزش نیستم اما ژنتیکم طوری است که انگار میتوانم در همه ی رشته های ورزشی المپیک شرکت کنم و به جایی برسم و البته این استعداد ژنتیکی حتی بیشتر در برادر متوسطم هم هست و خب او بعضی وقتها که در جمع گرم خانواده حضور دارم مرا به استخر رفتن دعوت میکند و خب استخر رفتن ساعت 21:45 تا 23 وقتی که در تعطیلات بین دو ترم به سر میبرم و اصولا هیچ کار مثبتی جز دیدن فیلم و سریال (البته اگر در نظر بگیرم دیدن فیلم و سریال مثبت است) ندارم کلی هم خوب است هر چند که حسش نباشد اما میدانید بخاطر تحرک و سلامتی و ورزش و این حرف ها خوب است کلا !
وقتی به خانه برگشتمُ به وای فای وصل شدم درینگ درینگ صداهای نوتیفیکیشن اَپ های مختلف به گوشیم رسید.

گفت بیا به هم مسیج ندیم و زنگ نزنیم !
گفتم مگه تو میتونی ؟
گفت بیا امتحان کنیم !
و از آنجا به بعد من هرچقدر سعی کردم بگوییم تو ظریف تر از این حرفهایی تو میشکنی ، خرد میشوی اما او فقط میگفت بیا امتحان کنیم.
فکر کردم این که از هم دور باشیم اینکه من از رابطه خسته شده بودم اینکه نصف دیگران مرا نمیفهمید و همه این قضیه که دیگر نمیخواستم باهاش در ارتباط باشم برای هفته ها توی مغزم بود اما نَم نداده بودم شاید هم نَم داده بودم که فهمید به هر حال چیزی نبود که برای من سخت باشد اما مطمئن بودم او دوره ی سختی را تحمل میکند اما قبول کردم. مثل مردی که دوست دار رابطه اش است و برای حفظ این رابطه هرچه شریکش میگویید قبول میکند و آخرش اسمایلی ناراحتی میگذارد.

اما باز هم نوتیفیکیشن بود

گفت مگر نه این بود که قول داده بودی هر جا که هستی هر شرایطی که داری برایم کادو ولنتاین بخری ؟
گفتم مرد که زیر قولش نمیزندگفت از چی فلانی خوشت می آید ؟
فکر کردم موقعیت خوبی است و منم آدم کثیف و خسیسی هستم که از این موقعیت ها نهایت استفاده را میبرم
گفتم من فقط یگ بار با فلانی بیرون رفته ام و بطوری میانگین ماهی یک بار درمورد پیش بینی وضع هوا باهاش صحبتی میکنمُ حالا تو میگویی فلانی گفته که من از فلانی خوشم آمده (خاله زنکی طور) ! شایعه اس (که البته کاملا راستش را گفتم)
گفتم نه اینطور نمیشود فکرش را بکن من تو بیرون برویم مردم چه میگوییند ، فلانی چی ؟ آن یکی فلانی اگر بفهمد نمیگوید من خیانت کرده ام ؟
وضعیت پیچیده شد و تمام
فردایش میگفت در خیابان های شهر گریه میکرده و در سرمای هوا اشکش یخ بسته و …

باز هم نوتیفیکیشن بود اما نفهمیدم …

*

حالا من مانده ام جلوی آینه در تیره ترین حالت ممکن. موه های فر خورده ی سیاه ، ابروی پُرپُشت و پیراهن آستین بلند و زیر شلواری سیاه و چسبان خود را پوشیده ام و دیالوگ رابرت دنیرو را توی فیلم تاکسی درایور برای خود تکرار میکنم

I’m God’s lonely man

صبح ها بیشتر از هرچیزی از آب گرم توی لوله متنفرم و منتظر میمانم تا آب را در سرد ترین حالت ممکن روی صورتم بپاشم و اصلا هم حس بد و سردی بهم دست نمیدهد میدانید شاید پوست کلفت شده ام

فکر میکنم یک روز کسل کننده دیگر در پیش است مثل دیروز. بیهوده سپری کردن روزها برای مدت طولانی اصلا برایم جذاب نیست.

هیچ صدایی از موبایلم به گوش نمیرسد و واقعیت این است که کمی برایم غریب است. وقتی درموردش فکر میکنم منطقی بنظر میرسد چون تمام آنهایی که چیزی برای گفتن داشتن و من چیزی برای گفتن بهشان داشتم دیگر نیستند حتی یکی هم نیست و خب نه تنها که غریب است بلکه بعضی وقتها ناراحت کننده هم هست.

ظهر موقع خوردن ناهار صحبت های اقتصادی برادر متوسطتم و پدرم ادامه میابد و مادر هم مثل همیشه هی پشت سر هم نظر میدهد منم فهمیده ام خانواده در حال پیشرفت است و برایشان خوشحالم.

بعد از ناهار روی تخت فکر میکنم باید به یکی چیزی بگویم و بین 187 کانتکت وایبر چهار مورد مناسب برای پیغام دادم میابم شروع میکنم به تایپ کردن که میفهمم الان; الان است و الان یک ماه پیش نیست پس دیگر 183 کانتکت دارم و چهار مورد که باید ازشان فرار کنم یا حداقل کاری به کارشان نداشته باشم.

خورشید خاموش شود و شب شروع

امروز هم مثل هر روز طی شده است کمی کسل کننده تر کمی زشت تر اما روز ها سر و ته یه کرباسند و من بعضی وقتها فکر میکنم زمین احتمالا بزرگترین تماشاخانه تمام دوران هاست و ما بازیگرانی بدون قرار داد که تا آخرین نفسهایمان داریم اجرا میکنم ولی خب بعضی ها که با تمام وجود بازی میکنند جایگاه ویژه تری میابند اما از من به شما نصیحت هیچوقت کاگردان یا نویسنده نمیشوند و همه مان در نهایت بازیگریم !

امروزِ یک سال پیش را بیاد می آورم میبینم امروز هم همانم فقط کمی عینکی شده ام کمی ریش هایم جدی تر و خشن تر شده و مقدار زیادی در گِل فرو رفته ام چون نه تنها نتوانستم مشکلات سال گذشته خود را حل کنم بلکه به مشکلات خود نیز افزوده ام !

فکر میکنم کاش 9 سالم بود اما حالا که 9 سالم نیست باید تغییر کنم بخاط حال بی حال خودم هم که شده باید تغییر کنم اما لازمه تغییرم دل کندن است با عقل و شعور تصمیم گرفتم و فکر کنم این چیزیست که در توانم نیست پس ترجیح میدهم بگذارم و بگذرم / غمگنانه و شاد / ماتحت گشاد و دل آزرده.

و شب دوباره صدایی نیست و ساعت که 12 بامداد میگذرد و باز هم صدایی نبوده جز ناله ی بابک میرزاخانی مثل هر سال که میخواند :
روز تولدم را تبریک می‌گویم، تنها
و فکر میکنم 19 ساله شدن مثل همه سالهای دگیر (البته به جز سلهای 5 و 6) جذابیت خاصی ندارد و هنوز دلیلی مبنی بر اینکه چرا به 19 سالگی رسیده ام و چرا باید این مسیر را ادامه دهم ندارم و امیدی هم به جواب ندارم !

الان تنها برنامه شنیدن تنها از میرزا به مدت یک روز کامل تولدی است و فرداییش یعنی روز ولنتاین گوش سپردن به بوسه های بیهوده ی محسن نامجو به مناسبت چهارمین سالگرد آلبوم !

دانلود تنها از میرزا

بعد نوشت :

همه جا تاریکه … ساعتها خواب بود … تنها بودم … بیدار شدم و همه رو بردم ز یاد … چه احمقانه تو 18 سالگی فکر میکردم 19 بهتره و الان مطمئنم هیچوقت اینقدر گنگ و داغون نبودم …

فردا میاد ! :)

استاندارد

یه چند دقیقه ای هست که دستِ  چپُ راستُ مُشت میکنم میزارم رو صورتم !
اون بالا نوشته که «عنوان را اینجا وارد کنید» ! ولی نمیدونم عنوان رو چی وارد کنم !
چند بار به خودم خندیدم … میگن یارو تو آینه خودشُ میبینه میخنده دیونه اس … من تو مانیتور به فیلد «عنوان را اینجا وارد کنید» نگاه میکنم و میخندم ! البته خنده هم نیس ، یه جورایی نیشخنده !
صندلی رو با پا هُل دادم به عقب رفتم از رو تخت کلاه ـمو برداشتم و برعکس گذاشتم رو سرم !
از اون مُدل کلاه هاس (دارم تو گوگل سرچ میکنم ببینم عکسش پیدا میشه یا نه که بزارم اینجا)
البته محسن یه دونه از اینا داشت #نامجو ! شاید اگه عکسش پیدا نشد عکس محسن رو گذاشتم ! (همچنان دارم میگردم)
پیدا نشد … دقیقا همینه که ایشون گذاشته سرش MN20

البته رنگش اینطوری نیس .. کلا مشکیه !
دارم Le Moulin یان تیرسن رو گوش میدم ! کاش همش آکاردئون بود ، نه اینکه پیانو دوس ندارم ولی این … این فرق میکنه !
سه ، چهار روزه که از برنامه عقبم ! چند ده ساله هم از زندگی !
امروز سشنبه اس ساعت 12:41 ولی من باید صبحه شنبه میرفتم به کارام برسم … نرفتم چون دلیل قانع کننده ای داشتم !
جوش دارم … شاید درستش باشه آکنه … ولی من بهش میگم جوش … خعلی های دیگه هم میگن !
فک کنم از 5 شنبه صب شروع شد ! نشانی اگر میخواهید باید بگم که روی دماغ به سمت بالا بروید و کمی قبل از رسیدن به شکاف بین دو ابرو !
بزرگه ، قرمزه ، عصبانی ، عفونیه ، مریضه ! ولی میخواست حال منو بگیره … هیچ جوری نمیشه پنهونش کرد ! پودر زدم ، کرم زدم ، آرایش کردم (:|) ، عینک زدم … نشد که بشه !
از شنبه صب تا همین امروز بارها دارو ، چسب و پماد زدم و چند ده بار هم عملش کردم !
امروز روز آخریه که باید برم و به همه کارام برسم … دیگه باهاش کنار اومدم … البته الان خعلی بهتره ، ولی دیگه عمل ها نتیجه نمیده ! تنها راه حل اینکه بزاری به حال خودش باشه … بزاری خودش فک کنه که حالتو گرفته ، فک کنه که زشتت کرده ولی بالاخره تموم میشه و میره و چیزی ازش نمیمونه !
امروز باید آرایشگاه برم … موهام بلنده … خعلی … باید شاتل برم (سرویس اینترنتُ میگم) باید دوربینُ ببرم بدم بره واسه گارانتی (واسه همین بود که دنبال عکس کلاه ـم میگشتم وگرنه خودم عکس میگرفتم) و یه سری خرید و … همینا ! زیاد پیچیده و سخت نیستن ولی اگه بخاطر این جوش نبود شنبه میتونستم همه رو انجام بدم !
امروز یه جورایی آخرین روزه … چون فردا داداشم میاد … من که 5 ماه پیش رفتم دیدمش … مامانم یک ساله که ندیدتش … درست ترش میشه یازده ماه و دو هفته …. نه فقط مامان که کُل خانواده !
خوب خعلی خوبه … خانواده کنارِ هم … حتی بعد از یک سال و فقط برای دو ماه !
هیچوقت دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشه … هیچوقت هممون برای همیشه کنار هم جمع نمیشیم … من زیاد هم ناراحت نیستم بخاطرش … یعنی ناراحتم ولی درد نمیکشم !
مامان ولی … مامان درد میکشه ، مامان روزی چند بار با خودش میگه کاش همه چیز 15 سال پیش بود ، کاش هممون هنوز بچه بودیم ، کاش خودش جوون بود ، کاش هنوز به اون دو تا املا میگفتُ و درساشون رو کار میکرد ، کاش من هنوز چند ساله بودم !
من هیچوق مامان نبودم و نمیشم ، شاید ته تهش بابا بشم ! نمیدونم چی باید بهش بگم … بعضی وختا میگم : «دیدی خودتم ازدواج کردی رفتی ، بابات هم مُرد الان مامانت تنهاس ؟ ما ها هم میریم ، شما هم میرید ، بچه های ما هم میرن» ! نمیدونم این جمله ها بهش کمک میکنه یا نه … فک نکنم !
بابا هم حتما اینطوریه ، بابا احساسیِ ، ولی شانس نداشت که بابا شده … چون حالا که بابا شده فک میکنه باید همه چی رو بریزه تو خودش تا ما ناراحت نشیم … وختی مامان دلش تنگ «ح» میشه و گریه میکنه بابا گریه نمیکنه ! فک میکنم که همش میخواد منفجر بشه ولی خودش رو خنثی میکنه !
منم گریه میکنم … ولی بابا فقط وختی باباش مُرد … یا مثلا اون دفعه که پسرعمم … نمیدونم ولی حتما باید خیلی سخت باشه که 5 سال یه بار گریه کنی … من که عمرا نمیتونم !
«ح» هم فک کنم گریه میکنه !
حالا شاید سوال باشه وقتی همه گریه میکنیم چرا باید از هم دور باشیم و چرا پیش هم نمونیم ؟
بعد من خودم ژست روشنفکری برمیدارم و سیگار میکشم میگم : «زندگی همینه ، باید باهاش کنار اومد ، نباید باهاش جنگید» و از همین حرفا !
حالا شاید دوباره سوال بشه واسه خودم که چرا آدم باید اینهمه درس بخونه ؟ نمیتونه با همون لیسانس تو همون کشورش بمونه ، اصن بره راننده تاکسی شه … ولی شب که میاد خونه همه رو داره !
ولی بازم اون وخ گریه داره … چون اون آدمی بوده که میتونسته دکتر بشه و راننده نباشه ! و اون موقعه اس که بخاطر از دست دادن اینا گریه میکنه !
مث اینکه کلا باید گریه کرد … گریه بر هر دردی دواست … شاید از دوا هم اون ورتره … گریه نیازه !
یه موقعه هایی به مامان میگم دیدی منم چن سال دیگه رفتم … بیا واست فیسبوک بسازم … بیا بهت یاد بدم چه طوری با من یا «ح» میتونی ویدیو کال بزنی !
میگه : «باشه» … میگم : «یعنی ناراحت نمیشی که منم برم ؟ گریه نمیکنی ؟» … میگه : «نه بابا ، باید برید دنبال سرنوشتتون ، درس خوندن خوبه ، برید و موفق باشید» … میگم : «باشه» !
ولی وقتی داره گریه میکنه … میگم : «چی شد ؟» … میگه : «اصلا فکرشم نکن که بزارم تو هم بری … که تنها بشم … تو اگه نبودی تا حالا دق کرده بودم» !
نمیدونم من باید تسلیم نگه داری از خانواده باشمُ (نگه داری که نه ، پیششون موندن) زندگیم رو کامل بدست نیارم یا اینکه برم به زندگیم برسم …. از طرفی میگن آدم هرکاری با پدر مادرش کنه بچه هاشم همون طوری میکنن … البته من که دارم کاری نمیکنم … ولی نمیخوام پیر بشم … نمیخوام تنها باشم … نمیخوام بچم بهم بگه : «زندگی همینه» و بزاره و بره

تلفن همینجوری پشتِ سرِ هم زنگ میخوره … همه میگن «ح» کی میرسه ؟
منم فردا باید بغلش کنم و کنار مهمونا بشینم وقتی که تمام مدت فکرم به جوشِ روی دماغمه !

رفتم بغلش کردم (مامانُ) گفتم خعلی دوست دارم … البته زیاد اینکارو با بابا انجام نمیدم !
خدا کنه یه روزی من یه دختر داشته باشم … آخه دخترا بابایی میشن ، اونوخ حتما میاد منو بغل میکنه میگه دوست دارم !
باید حسِ خوبی داشته باشه !
مامان میگه برم ظرفای تو ماشین رو خالی کنم … برم و خوشحال باشم که قراره چند ماه خوبی رو از فردا با تمام اعضای خانواده بعد از یک سال شروع کنیم !
ولکام بک «ح» !

29 – مرداد

الله مدد ، الله مدد !

استاندارد

ساعت 14:26 !
ای وای 15 مرداد ! 😦
از شنبه این هفته (امروز سشنبه اس) تا آخر هفته میرم و باید برم فروشگاه داداشم !
همکار داداشم رفته مسافرت … الان دو نفر موندن و سه تا مغازه … میتونستم بگم «نه» ! میتونستم بگم درس دارم یکی دیگه رو بالاخره پیدا میکرد !
باید تا حالا درس میخوندم … سال بعد مثلا کنکور دارم … هنوز نزدیک کنکور هم نشده میگم که میخوام یه سال بمونم !
نمیدونم … !

یادمه بچه که بودیم … اخبار میگفت کنکور داره حذف میشه … داداشام هم که پشت کنکور بودن یا اون یکی که کنکور داده بود میگفتن خوشبحالت … اون موقع گفته بودن 90 حذف میشه … یعنی من که سال 93 درسم تموم میشه باید سه سال هم از حذف کنکور گذشته باشه … ولی همچنان من 93 کنکور دارم !
دیگه حالم بهم میخوره از اینا … همه چی دروغه … همه چی !
یارو دیشب میگفت میخواد بره تو چهار واحدی که تو نارمک ساخته با خانواده اش زندگی کنه … الان شده عضو تشخیص مصلحت نظام !
یکی میگه کنکوری بخون … یکی میگه پشت کنکور لعنتي موهام سفيد شد ، بعدم مث سگ بندازنت بيرون از گود …. یکی میگه زبان بخون برو … یکی داره سیگار میکشه میگه اصن فک نکن مامانت گریه میکنه یا بابات ناراحت میشه … فقط برو اشتباه منم نکن !
شب میام خونه فک میکنم میبینم همه اینایی که سیگار میکشن … همه اینایی که داغونن اتفاقا آدمای موفق هم هستن ، زندگی های خوبی هم دارن … ولی ته تهش بازم ناراحت بخاطر این وضعیتی که الان هست !

آخر شب نامجو گوش میدم بعد میخوابم … صبح بعدش هم بخاطر یک روزی که روی تقویم جلو رفته و من کاری نکردم پشیمونم !
از آلبوم «از پوست نارنگی مدد» به شدت خوبه ! #دانلود

الله مدد ، الله مدد!
شیخ احمدِ جامی مدد !
یاور مدد، مادر مدد !
مارا به چشمِ سر ببین !
مارا توی بستر ببین !
این‌ور ببینُم، ور ببین !
مارا به پشت خنجر ببین…
… از پوستِ نارنگی مدد !

 

آره … خلاصه زندگی این روزا اینطوری میگذره … بدون هدف … بدون امید … بدون برنامه … بدون دلخوشی …. هیچی نیس اینجا … !
امیدوارم که همه چی درست بشه … کی میدونه تا یک سال دیگه چی میشه … امیدی که ندارم … ولی سعی میکنم امیدوار باشم !

همین دیگه … خسته ام فقط خیلی … کاشکی این تئاتر مزخرف … این زندگی … این هرچی که اسمش رو میزارین زودتر تموم میشد … یا حداقل یه دکمه پوز داشت که میرفتی تو کما … همه چی تکراریش حوصله آدم رو سر میبره … هر روز که نباید زندگی کرد … یه روزایی باید مُرد … کما بود !

14:45 !
فعلا

 

عکس بی کیفیت این روزهای من !

استاندارد

F

این عکس تنها چیزیه که تو تمام این چند روز تونستم ثبت کنم ! این عکس رو از روی اعلامیه فرزاد گرفتم … ولی به خاطر حال روحیم و … دستم میلرزید و تاریک بود و فلش نداشتم و نمیشد و … خلاصه این شعر مونده که چیزی هم نمیشه ازش خوند !
که البته یادم هم نیست که متنش چی بود … ولی مصرع آخرش رو خوب بلدم … آخرش که میگه «کی باورمان شد که فرزاد برفت» !
آره .. فرزاد برفت و هنوز باورمان نشده واقعا … همونطوری که هنوز خععلی های دیگه رو باور نکردم که برفتند … !
روزهای خیلی بدی رو گذروندم این چند روز … بدتر از من پس عموی فرزاد … بعد از اون زنش … تلخ تر از همه اینکه هرکسی وقتی دخترشو میدید گریه میفتاد … نمیدونم اون بنده خدا چی فکر میکنه … ولی حتما باید واسش ترسناک باشه که تو بقل هرکسی که میره گریه میکنه !
اون روزی که رفته بودم خونشون … دخترش اعلامیه باباش رو میخوند «فرزاد جان … ر..روح..ت ..روحت ..شا..شاد» !
بعد با دوستش میدوید سمت خاک باباش !
نمیدونم الان چی میفهمه … نمیدونم الان منتظر باباشه یا نه … هیچ ایده ای ندارم !
من که خیر سرم حالیم میشه هم نمیخوام باور کنم … چه برسه به دختر 6-7 ساله !
آدم ناشناسی هم نبود که بخوای ازش فرار کنی … عکسش همه جا هست … شاید بیشتر از 10 بار روی عکساش که واسش تسلیت نوشته بودن تگ شدم … ولی هیچی نمیتونستم کامنت بزارم ! یعنی اصلا نمیدونم چی باید میگفتم … چی میشه گفت ؟
این آهنگی که میزارم رو حتما گوش کنید !
آهنگ افسون … یه زمانی دلکش این آهنگ رو خونده بود … محسن نامجو هم این آهنگ رو خونده … ولی رسمی نیست … تو یه مراسم خصوصی تو شب یلدا خوند این آهنگ رو !
من به بند افسونم من به بند افسونم یک دوروزه مهمونم
می گریزم از دنیا شبگرد و پریشونم شبگرد و پریشونم
لب ز هر سخن بستم لب ز هر سخن بستم مِی نخورده سرمستم
مستم از خیال تو تا که در جهان هستم تا که در جهان هستم
ای دل ای جان برو فکر دگر من یادِ یاران برو از سر بدر کن
ای دل ای جان برو فکر دگر من یادِ یاران برو از سر بدر کن

اگر افتاده ام چون دانه بر خاک بروید از دلم بس گوهر پاک
چو شبگردان مرا ماوا نباشد دگر جانی در این دنیا نباشد
چو شبگردان مرا ماوا نباشد دگر جانی در این دنیا نباشد
ز دلداده کسی پروا ندارد دل از دلدادگی حاشا ندارد
ای دل ای جان برو فکر دگر من یادِ یاران برو از سر بدر کن
ای دل ای جان برو فکر دگر من یادِ یاران برو از سر بدر کن

چه گویم من دگر از زندگانی چه گویم من دگر از زندگانی ز بند و قید و رنج آنچنانی
دل بی باورم باور نکردی که آخر بی کس و تنها می مونی که آخر بی کس و تنها می مونی
ای دل ای جان برو فکر دگر من یادِ یاران برو از سر بدر کن
ای دل ای جان برو فکر دگر من یادِ یاران برو از سر بدر کن
برو از سر بدر کن
برو از سر بدر کن
برو از سر بدر کن
…. آره … حال منم همینه !

دانلود آهنگ افسون محسن نامجو (کلیک کنید)

12اسفند 1391 !
4:47 pm

آه که اینطور 1 ! Ver0.0

استاندارد

6:44 PM
(UTC+03:30)
9 / بهمن / 1391

یک چیزی بود مابین خواب و بیداری … شاید همه شما  تجربه کرده باشید … ولی همیشه همیشه بدونید بیدارشدن از خواب بی دلیل نیست ، همونطوری که به نظرم خوابیدن بی دلیل نیست ! حوالی ساعت 8 و 30 دقیقه شب بود که رفتم بخوابم ، همیشه وقتی که فرداییش امتحان دارم زود میرم که بخوابم که هشت ساعت خوابیده باشم تا ساعت 4 صبح ! و به طرز احمقانه ای فکر میکنم که این یعنی من برنامه ریزی دارم ولی شاید اگر برنامه ریزی داشتم درسم رو همون روز تموم میکردم و مجبور نبودم ساعت 4 صبح برای یک بار دیگه درس خوندن بیدار بشم !
اما دیشب برای هیچ امتحانی قرار نبود که ساعت 4 بیدار بشم ، شاید برای تنبیه بود ! برای اینکه فکر میکردم باید از نمره هام ناراضی باشم و برای درس خوندن بیشتر عادت کنم که حتی وقتی که درس ندارم به راحتی ساعت 4 بیدار باشم !
دلیل خوابیدن هم فقط و فقط اون سه چهار تا داروی تلخ و سردی بود که خورده بودم … فکر میکنم آسیب پذیرم و بر این اعتقادم که اگر کسی تو کلاس سرماخورده باشه قطعا منم درگیرش خواهم شد ! و همیشه آدلت کلد و دیفن هیدرامین و استامینوفن از اون سه تایی هستن که باهم میخورمشون ! بعضی وقتا هم به اضافه ی آموکسی سیلین !
همیشه خودم به مامانم ایراد میگرفتم که چرا سر خود قرص میخوره و دکتر نمیره ! و در این مواقع پشتیبان پدرم بود که به مامان انتقاد کنیم و جالبه که مامان هم همیشه به داداشم انتقاد میکرد که چرا وقتی سرما میخوره دکتر نمیره وسر خود قرص میخوره ! حالا من هم همینم ! انتقاد کنم یا نه این بخشی از وجود منه ، این مربوط میشه به اون 23 تا کروموزومی که از مادرم گرفتم چون قطعا مطمئنم که پدر هیچوقت سر خود قرص نمیخوره !
قرص ها که باعث خواب میشن رو دوست دارم چون کمک میکنن که برنامه ریزیم درست پیش بره … ولی نمیدونم چی بوده … شاید یه بشقاب پرنده شاید هم صدای سیفون دستشویی بود که من رو بیدار کرد !
همه چیز فقط توی یک ثانیه بود … تو یک ثانیه به هوش بودم … میتونستم تصمیم بگیرم که بخوابم ولی فقط و فقط تو یک ثانیه فکر کردم که نکنه ساعت از 4 گذشته باشه و من هنوز بیدار نشده باشم !
برای یک ثانیه اون دکمه قرمز روی گوشی رو فشار دادم و ساعت 2 بود !
شاید اگر همون لحظه از همه چیز رها میشدم تا 3:59:99 خواب بودم ولی فقط فکر کردن به اینکه هنوز وقت برای خوابیدن هست باعث شد که کاملا بیدار بشم … بیدار بشم و با هر بدبختی که شده سعی کنم بخوابم … وقتی که تمام چشم و گردنم از تاثیر دارو ها خسته و خواب آلودن مغز لعنتی داشت کار میکرد !
یک ساعتی بود که سعی کردم بخوابم … 100 بار هم با تشک و بالش کشتی گرفتم ولی نشد که نشد !
و بلاخره وقتی برای بار دوم ساعت رو میبینی کار به 3 صبح رسیده و هنوز نخوابیدی و هر لحظه که میگذره ترس از اینکه برنامه درسیت بهم بریزه و به دلیل کم خوابی نتونم روی درس ها تمرکز کنم بیشتر میشه !
تا جایی که بالاخره آهنگ میاد روی مخم !
بیگاه شد …. بیگاه شد … خورشید اندر چاه شد !
فقط داری فکر میکنی ولی تمام تحریر های و آهنگ ها و نت های آهنگ «بیگاه شد» محسن نامجو تو ذهنت نقش میبنده و چون درمقابلش تسلیم تسلیمی نمیتونی بندازیش بیرون ! شاید 1 ساعت واسه خوابیدن با بالش جنگیده باشی ولی وقتی آهنگ شکلی میگیره حتی 1 دقیقه هم نمیتونی مقابله کنی و گوشی رو برمیداری و درحالی که نور صفحه میخوره تو چشمات آهنگ رو پلی میکنی و به آرامش که رسیدی میگی دیگه میتونم بخوابم !
و اینجا همون لحظه ایه هست که داری آهنگ بعدی رو زمزمه میکنی !
و سلام … ساعت 4 شده و من 2 ساعت از برنامه عقبم !
از اینجا به بعدش دیگه اصلا آروم نیس ! زمان خیلی سریع میگذره ، سریع تر از اینکه بفهمی روز شروع شده یا نه … !
با درس خوندن شروع میشه … و با مسواک زدن دوره درس تموم و دوره چدید دوباره شروع میشه !
این بخش از ساعت 5 به بعد شکل میگیره … چون امتحان نداشتی فقط 1 ساعت درس خوندی و میخوای تا آخرین لحظه که سرویس سر کوچه منتظره از تک تک ثانیه های اینترنت شبانه رایگان استفاده کنی !
و دستورات اینا هستند :
1 : یک لیوان شیر کاکائو سرد + یه کیکی که کاکائو توش زیاد باشه
2 : یک لیوان کافه میکس داغ + شوکلات تلخ تلخ تلخ
3 : چک کردن فیسبوک در کنار خوردن و دانلود کردن
و باور کنید یا نه اصلا راضی به خوردن اینها نیستم ! و درواقع میشه گفت معتاد شدم ! شاید فکر کنید شوخی میکنم ولی خیلی ساده است !
نیکوتینی که تو اینهمه کاکائو و قهوه که من صبحم رو باهاش شروع میکنم وجود داره جای استیل کولین رو میگیره و من بدون اینا نمیتونم صبحم رو شروع کنم و عصبی خواهم بود !
آدم همیشه چیزی رو ترک میکنه که فکر میکنه میتونه از پسش بر بیاد یا به زور ترک میکنه ! من الان 6 ماه که کوکا نمیخورم چون تونستم از پسش بربیام ! ولی اینا رو میخورم چون سالهاس که درمقابلشون تسلیمم ! و هیچ اجبار و زوری هم (متاسفانه یا خوشبختانه) نیست که این ها رو ترک کنم !
از ساعت 7 به بعد لباس پوشیدم و ساعت 7:20 سرکوچه منتظر سرویس یا سرویس ساعت 7:25 دم دروازه منتظر منِ !
و در نهایت زنگ ها 1 بعد از دعای صبگاهی و 2 و 3 و 4 پشت سر هم تموم میشن !
و شاید قشنگترین لحظه تو اون محیط ساعت 12:30 باشه چون 15 دقیقه بیشتر وقت استراحت داریم ! نه به خاطر اینکه مدیران مدرسه به ما لطف زیاد دارند ! به خاطر اینکه برخی دانش آموزان به هم نوعان خودشون لطف دارند ! وقتی که اذان با بلند ترین صدا و خش دار ترین صدا از بلندگو ها پخش میشه ! و من درحالی که یک «لش» تکیه بر دیوار مدرسه ام هم نوعان رو میبینم که وقتی بهم فحش میدن وضو میگیرن و میرن برای نماز ! و من میمونم ! نه بخاطر اینکه با نماز مشکل دارم ! به خاطر اینکه با جوراب در آوردن واسه وضو مشکل دارم (یا لااقل اینطوری فکر میکنم) !
بعدش خونه اس … بعدش ناهار … بعدش دوش … بعدش کلاس …. بعدش خونه …. الان اینجا ! الان سر درد ! الان اشک از چشم هایی که همون 2 ساعت کم خوابی دیشب باعث شدن حسابی خسته باشن !
و تولدت مبارک ای پیامبر یا امام یا هرکسی که باعث شدی فردا ما تعطیل باشیم که من بتونم بخوابم ! تو قطعا این فایده رو برای من داشتی و هرچند که من دقیقا نمیدونم فردا تولد کدومتون هست ولی حتما براتون دعای خیر میکنم !
پس آه که اینطور ! آه پس که اینطور !
7:19 PM

1320219194_1

حاجی نیستن دیگه !

استاندارد

مامان و بابا فردا شب دارن واسه بار دوم میرن مکه ! برای بار دوم هم حج الکی از همین حج واجب نه اونی که بهش میگن تمتع که نمیدونم درست نوشتمش یا نه !
مامان میگه من باید یه بار دیگه برم ! میگم مادر من آدم باید فقط یه بار بره ! اونم واجب ! میگم شما حاجیه نیستی و بابا هم حاجی نیست ! چون به کسی میگن حاجی که بره حج واجب ! حالا فقط کم مونده منو بزنه ! میگه نه ! میگه نیازمند خودش پول جمع کنه بره ! بعد من فکر میکنم میبینم که من خودم سر نماز هم به گیر نگیر دارم دیگه از مکه چی حالیمه که دارم بحث میکنم !
ولی روز های جالبی در پیشه ! باید ناهار درست کنم شام درست کنم و … ! اگه تنها بودم شاید جالب تر بود ! ولی اینطوری راحت ترم دیگه ! یعنی داداشم هم که تس ! کار خلافی ازم سر نمیتونه بزنه ! :ِD
از بحث جالب حجاجت که بگذریم ! چند تا اس ام اس میزارم دور هم باشیم !
دوست اون : کلا گفت که حواستونو بیشتر جمع کنید
من : اوکی حتما
دوست اون : پس دیگه اون کار رو واسه هیچکس تعریف نکنید
من : اصلا کار افتخار آفرینی نبود که بخوام با کسی دیگه ای هم شریکشم !
و در آخر چیزی که من واقعا مد نظر دارم ! «اصلا و به هیچ عنوان هیچ دختری برام مهم نیست» !
و اما علت ! علتش اینکه من اصلا چیزی به نام «احساسات» ندارم !
یعنی اصلا مراسم عروسی که عمرا خوشحال نمیشم ! از فوت فامیل نزدیک (پدر بزرگ و پسر عمه) هم که ناراحت نشدم و یه قطره اشک هم به زور نریختم !
هیچ احساسی تا حالا راجع به هیچ دختری نداشتم ! هیچوقت عاشق کسی نبودم ! هیچوقت در خوشحال ترین لحظات خوش حال نبودم و کلا وانمود بوده ! یعنی کلا حس میکنم احساس ندارم !
الان هم با بهترین رفیقم ! با پسر خالم یه جوری صحت کردم که اصلا ازش ناراحت نیستم ! یعنی اون موقع فقط تظاهر بود !
Agha
13.8 naumad ?
نه !
Hame ash dud bud ?
همه اش دود بود خبری نبود از کباب ! همه اش دود بود دود بود دود !
What up ?
هیچی !
فعلا
Tahwil nemigiri ,
Hame ash dud bud
Fln
———————-
هیچوقت اینقدر باهاش بد صحبت نکرده بودم ! یعنی بد نبودا ! ولی نکته اش این بود که دیگه خودمم ! دیگه تظاهر نیست ! دیگه از تیکه کلامامون استفاده نمیکنم ! دیگه … !
اصلا هم ناراحت نیستم که ناراحته !
اون تیکه همه اش دود بود اشاره داره به استاتوس یاهو مسنجرم که مربوط میشه به آهنگ گروه 127 !
اگه فردا چهاردهم باشه که مامان اینا میرن مکه پس الان سیزدهمه تیر ماه ! ساعت هم 9 و 26 پی ام !

درد داره !

استاندارد

دریچه میترال قلبم مشکل داره ! مادر زادیه ولی به جون خودم یعنی هیچکسی تو خانواده ما مشکل قلب نداره  که من دارم ! خیییلی عجیبه ! به هر حال !
بعضی وقتا یهو سوز میکشه ! بعد فکر میکنم که واقعا چقدر ضعیفم ! یعنی در حالی که خیلی راحت پشت کامپیوتر نشستم و دارم کلیک میکنم یهو یه درد میکشه که خیلی درد آوره ! 😐
میخوام بگم برای از بین رفت من احتیاج نیست که جنگ بشه و شهید بشم ! احتیاج نیست زلزله بیاد ! یا مثلا مثل توهمات خودم برای کمک کردن به یکی دیگه بمیرم ! فقط ممکنه موقع کلیک کردن روی آیکون وردپرس هم بمیرم ! زیاد سخت نباید گرفت !

استیو جابزانه !

استاندارد

آره ! تصمیم گرفتم استیو جابزانه عمل کنم و پیش برم !
فکر خوب و ساده ای هست !
البته دقیقا هم فکر خودش نیست ! درسته که بگیم کاری بود که بهش عمل میکرد !
هر روز صبح پا میشی ! جلوی آیینه خودتو میبینی ! و یک سوال از خودت میپرسی «اگه امروز آخرین روز زندگی باشه با چیکار کنم»
و باور کنید یا نه ولی من بهتون اطمینان میدم که نتیجه میده ! هیچکس نمیخواد تو آخرین روز زندگیش کار زشتی انجام بده !
و درمورد من هم با بیماری قلبی که دارم صدق میکنه ! یه وقت فکر نکنید 50 سالمه و دیگه لب گور رسیدم ! نه نه نه ! ولی خوب این بیماری قلبی که من دارم رو از هر 10000 تا یکی میگیره ! ناراحت نیستم ازش چون تا حالا خطری برام نداشته ! ولی من نمیخوام مثل استیو بعد از اینکه بهم گفتن دیگه بیماری خطرناکه این جمله رو به خودم بگم ! میخوام از همین امروز شروع کنم ! (البته پیش خودتون باشه ! از دیروز شروع کردم ولی تا الان که موفق نبودم)