خیلی اهل ورزش نیستم اما ژنتیکم طوری است که انگار میتوانم در همه ی رشته های ورزشی المپیک شرکت کنم و به جایی برسم و البته این استعداد ژنتیکی حتی بیشتر در برادر متوسطم هم هست و خب او بعضی وقتها که در جمع گرم خانواده حضور دارم مرا به استخر رفتن دعوت میکند و خب استخر رفتن ساعت 21:45 تا 23 وقتی که در تعطیلات بین دو ترم به سر میبرم و اصولا هیچ کار مثبتی جز دیدن فیلم و سریال (البته اگر در نظر بگیرم دیدن فیلم و سریال مثبت است) ندارم کلی هم خوب است هر چند که حسش نباشد اما میدانید بخاطر تحرک و سلامتی و ورزش و این حرف ها خوب است کلا !
وقتی به خانه برگشتمُ به وای فای وصل شدم درینگ درینگ صداهای نوتیفیکیشن اَپ های مختلف به گوشیم رسید.
گفت بیا به هم مسیج ندیم و زنگ نزنیم !
گفتم مگه تو میتونی ؟
گفت بیا امتحان کنیم !
و از آنجا به بعد من هرچقدر سعی کردم بگوییم تو ظریف تر از این حرفهایی تو میشکنی ، خرد میشوی اما او فقط میگفت بیا امتحان کنیم.
فکر کردم این که از هم دور باشیم اینکه من از رابطه خسته شده بودم اینکه نصف دیگران مرا نمیفهمید و همه این قضیه که دیگر نمیخواستم باهاش در ارتباط باشم برای هفته ها توی مغزم بود اما نَم نداده بودم شاید هم نَم داده بودم که فهمید به هر حال چیزی نبود که برای من سخت باشد اما مطمئن بودم او دوره ی سختی را تحمل میکند اما قبول کردم. مثل مردی که دوست دار رابطه اش است و برای حفظ این رابطه هرچه شریکش میگویید قبول میکند و آخرش اسمایلی ناراحتی میگذارد.
اما باز هم نوتیفیکیشن بود
گفت مگر نه این بود که قول داده بودی هر جا که هستی هر شرایطی که داری برایم کادو ولنتاین بخری ؟
گفتم مرد که زیر قولش نمیزندگفت از چی فلانی خوشت می آید ؟
فکر کردم موقعیت خوبی است و منم آدم کثیف و خسیسی هستم که از این موقعیت ها نهایت استفاده را میبرم
گفتم من فقط یگ بار با فلانی بیرون رفته ام و بطوری میانگین ماهی یک بار درمورد پیش بینی وضع هوا باهاش صحبتی میکنمُ حالا تو میگویی فلانی گفته که من از فلانی خوشم آمده (خاله زنکی طور) ! شایعه اس (که البته کاملا راستش را گفتم)
گفتم نه اینطور نمیشود فکرش را بکن من تو بیرون برویم مردم چه میگوییند ، فلانی چی ؟ آن یکی فلانی اگر بفهمد نمیگوید من خیانت کرده ام ؟
وضعیت پیچیده شد و تمام
فردایش میگفت در خیابان های شهر گریه میکرده و در سرمای هوا اشکش یخ بسته و …
باز هم نوتیفیکیشن بود اما نفهمیدم …
*
حالا من مانده ام جلوی آینه در تیره ترین حالت ممکن. موه های فر خورده ی سیاه ، ابروی پُرپُشت و پیراهن آستین بلند و زیر شلواری سیاه و چسبان خود را پوشیده ام و دیالوگ رابرت دنیرو را توی فیلم تاکسی درایور برای خود تکرار میکنم
I’m God’s lonely man
صبح ها بیشتر از هرچیزی از آب گرم توی لوله متنفرم و منتظر میمانم تا آب را در سرد ترین حالت ممکن روی صورتم بپاشم و اصلا هم حس بد و سردی بهم دست نمیدهد میدانید شاید پوست کلفت شده ام
فکر میکنم یک روز کسل کننده دیگر در پیش است مثل دیروز. بیهوده سپری کردن روزها برای مدت طولانی اصلا برایم جذاب نیست.
هیچ صدایی از موبایلم به گوش نمیرسد و واقعیت این است که کمی برایم غریب است. وقتی درموردش فکر میکنم منطقی بنظر میرسد چون تمام آنهایی که چیزی برای گفتن داشتن و من چیزی برای گفتن بهشان داشتم دیگر نیستند حتی یکی هم نیست و خب نه تنها که غریب است بلکه بعضی وقتها ناراحت کننده هم هست.
ظهر موقع خوردن ناهار صحبت های اقتصادی برادر متوسطتم و پدرم ادامه میابد و مادر هم مثل همیشه هی پشت سر هم نظر میدهد منم فهمیده ام خانواده در حال پیشرفت است و برایشان خوشحالم.
بعد از ناهار روی تخت فکر میکنم باید به یکی چیزی بگویم و بین 187 کانتکت وایبر چهار مورد مناسب برای پیغام دادم میابم شروع میکنم به تایپ کردن که میفهمم الان; الان است و الان یک ماه پیش نیست پس دیگر 183 کانتکت دارم و چهار مورد که باید ازشان فرار کنم یا حداقل کاری به کارشان نداشته باشم.
خورشید خاموش شود و شب شروع
امروز هم مثل هر روز طی شده است کمی کسل کننده تر کمی زشت تر اما روز ها سر و ته یه کرباسند و من بعضی وقتها فکر میکنم زمین احتمالا بزرگترین تماشاخانه تمام دوران هاست و ما بازیگرانی بدون قرار داد که تا آخرین نفسهایمان داریم اجرا میکنم ولی خب بعضی ها که با تمام وجود بازی میکنند جایگاه ویژه تری میابند اما از من به شما نصیحت هیچوقت کاگردان یا نویسنده نمیشوند و همه مان در نهایت بازیگریم !
امروزِ یک سال پیش را بیاد می آورم میبینم امروز هم همانم فقط کمی عینکی شده ام کمی ریش هایم جدی تر و خشن تر شده و مقدار زیادی در گِل فرو رفته ام چون نه تنها نتوانستم مشکلات سال گذشته خود را حل کنم بلکه به مشکلات خود نیز افزوده ام !
فکر میکنم کاش 9 سالم بود اما حالا که 9 سالم نیست باید تغییر کنم بخاط حال بی حال خودم هم که شده باید تغییر کنم اما لازمه تغییرم دل کندن است با عقل و شعور تصمیم گرفتم و فکر کنم این چیزیست که در توانم نیست پس ترجیح میدهم بگذارم و بگذرم / غمگنانه و شاد / ماتحت گشاد و دل آزرده.
و شب دوباره صدایی نیست و ساعت که 12 بامداد میگذرد و باز هم صدایی نبوده جز ناله ی بابک میرزاخانی مثل هر سال که میخواند :
روز تولدم را تبریک میگویم، تنها
و فکر میکنم 19 ساله شدن مثل همه سالهای دگیر (البته به جز سلهای 5 و 6) جذابیت خاصی ندارد و هنوز دلیلی مبنی بر اینکه چرا به 19 سالگی رسیده ام و چرا باید این مسیر را ادامه دهم ندارم و امیدی هم به جواب ندارم !
الان تنها برنامه شنیدن تنها از میرزا به مدت یک روز کامل تولدی است و فرداییش یعنی روز ولنتاین گوش سپردن به بوسه های بیهوده ی محسن نامجو به مناسبت چهارمین سالگرد آلبوم !
بعد نوشت :
همه جا تاریکه … ساعتها خواب بود … تنها بودم … بیدار شدم و همه رو بردم ز یاد … چه احمقانه تو 18 سالگی فکر میکردم 19 بهتره و الان مطمئنم هیچوقت اینقدر گنگ و داغون نبودم …