دو ماه و خورده ای که گذشت !

استاندارد

ساعت 11:46 ! امروز هم چهارشنبه 22 شهریور !
دو ماه و خورده ای گذشته از وقتی که «ح» (داداشم) پیش ما بود ! الان رفت ! حدودا 15 دقیقه پیش ! مامانم داشت گریه میکرد ! من باهاش صحبت کردم ! بعد که از اتاق زد زدم زیر گریه ! انگار اصلا نمیشه با رفتن این موجود کنار اومد ! با این موجود دوست داشتنی ! همه چیز بستگی داره که پدر و مادر چقدر به بچشون بها بدن ! به یکی بها میدن میمونه ! یکی هم مثل این داداش ما تمام برادریش و لیاقتش رو ثابت میکنه ولی این پدر ما فکر میکنه که تا وقتی که زنده اس باید کار کنه ، باید سر کارش باشه و هیچوقت نمیتونه بگه «ح» جان تو که لیاقتش رو داری بیا این کار بر عهده تو سر هر ماه اینقدر بزن به حسابم ! من خودم رو بازنشته میکنم ! انگار به دنیا اومده تا همیشه کار کنه ! «ح» هم رفت ! منم میرم ! این مملکت برای ما  مملکت نشد !
اینم تقدیم به «ح» ! اگه یه روزی اومد و اتفاقی این بلاگ ما رو پیدا کرد ! آره داداش داری میری ! چون برای تو رفتن به از ماندنه ! چون اینجا لیاقت تو رو ندارن !

روز ها و شب هایم در رهن تقویمم

تقدیر من اینه…من مغلوب تقدیرم

این تصمیم من نیست…من تسلیم این جاده ام

دارم می رم

روز هام همه ترس از رسیدن شب بود

روز و شبم هر دو در بند ظلمت بود

این تاریکی ممتد اسمش شب جاده است

دارم می رم

دارم میرم از این شهر و از این آشوب و این غوغا

دلم خستس ولی روزم همه افسوس و نیست فردا

به جز کابوس یک بنبست در پایان تلخ راه

دارم میرم

رفتم به از ماندن

شعری که می خوانم

من مسافرم چیزی

جز رفتم نمی دانم

من جایی نمی شینم

جایی نمی مانم

دارم میرم

اشک میریزم !

استاندارد

دارم heartstrings از Secret Garden گوش میدم تو گوگل معنی میکنم ! میشه : عمیق ترین احساسات دل! شاید واقعا معنیش همینه ! داغونم ! له له ام ! هر کلمه ای که تایپ میکنم سی ثانیه میمونم که فکر کنم از چی بگم ! از کجا بگم ! انگشت شصت سمت راستم میلرزه ! که ویالون آهنگ شروع میشه ! اشکم میریزه رو صفحه گوشیم که رو میزه ! اسپیکر رو کم میکنم تا یادم بیاد باید از چی میگفتم !
آره یادم اومد ! رفته بودم لباس های ح (داداشم) رو ببرم پایین تو اتاقش ! یه دفتر نوشته های جدید ازش دیدم ! تا اونایی که تو غربت نوشته بود رو نخونده بودم ! همیشه یکی از تفریحام این بوده ! آمار دوست دختراش رو میگرفتم ! ولی این دفعه تفریح نبود ! ایندفعه درد داشت ! بد بود ! تلخ بود ! دیگه درد گلوم یادم رفته ! الان یه درد دیگه دارم !
همیشه برام یه الگو بود ! یه الگو موفق ! مطمئنم یه روزی برای دینا الگو میشه ! یه الگو موفق ! این میبینم ! حس میکنم ! این یارو کسی میشه که دنیا بهش افتخار کنه !
نوشته بود که سه ماه اونجاست ! نوشته بود دلش تنگ شده بود که مامان و بابا رو من رو و اون داداشم رو بقل کنه ! شاید هیچوقت این قسمت ازش رو درک نکرده بودم ! شاید فکر میکردم احساساتش فقط پای تلفن واسه دوست دختراشه ! نه این که کلی دوست دختر داشته باشه !! اینکه همیشه رو زندگی همه دوستاش + بوده ! یه تیکه از قدیما نوشته بود ! از چند سال پیش ! میگفت که اون موقع یه دوستی داشته که خیلی تاریک بوده ! میگفت نمیخواد درس بخونه دیگه ! نوشته بود الان که آمارش رو گرفته داره واسه PHD میخونه ! همیشه + بوده این بشر ! ولی من نه ! فکر میکنم شبیه اون نشدم ! فکر میکنم هیچوقت بعد از سه ماه دوری دل تنگ مامان و بابا نمیشم ! نمیدونم ! اینطوری فکر میکنم ! فقط میخوام برم ! نمیدونم اینجا ! این شهر و این کشور چی در حق من انجام داده که اینطوری میخوام تلافی کنم ! میدونم باید برم ! فک میکنم اینجا جای من نیست ! تصور میکنم اون روزایی رو که میتونم یه جای آزاد باشم ! میتونم درس بخونم ! میتونم با انگیزه درس بخونم ! میتونم افتخار باشم واسه خانوادم ! یه حالت بدی دارم !! دو دلم ! یه وقتایی دلم میگه باید واسه عربی و کنکورم بخونم ! یه وقتایی دلم میگه باید انگلیسی بخونم که برم ! حتی نباید اینجا به دانشگاه رفتن فک کنم !
قرار بود بعد از امتحانام برم پیش ح ! ولی نشد ! مامان گفت منم باید بیام ! گفت وایسا آخر شهریور با هم میریم ! ح هم به من قول داد که من رو میبره ! ولی نشد ! تو کم تر از دو هفته دیگه اینجا نیس ! و داره میره !! بهم گفته به خاطر این قیمت دلاره که نمیشه ! میگه سنگین در میاد ! منم گفتم نمیخوام ! باید یه روزی تصمیم بگیرم ! شاید امروز ! باید جدی تصمیم بگیرم ! باید بخونم ! باید برم !! اینا چیزایی که بهش فکر میکنم !
از اون طرف یکی دیگه هست که فک کرده میتونه دل من رو بشکونه ! گوشیش رو خاموش کرده ! ولی من واقعا هیچ اهمیتی بهش نمیدم ! بهش میگم دوسش دارم فقط به خاطر اینکه ناراحت نشه ! فک کنم فهمیده فک کنم ناراحته ! آره ! ولی من دوسش ندارم !
یکی بود که فکر میکردم خودش ! فکر میکردم این دیگه خودشه ! ولی با یه نامه احمقانه همه چیز رو خراب کردم ! نمیدونم ! شاید هم احمقانه نبود ! نامه این واسش نوشتم که دل سنگ رو آب میکنه ! ولی اون هیچ جواب نداد و فقط آن فرند کرد !
زیبا ترین کلمات رو کنار هم گذاشتم واسش ! ولی اون من رو آن فرند کرد و هیچ جوابی نداد ! خیییلی درد داره ! وقتی که فکر میکنی این خودشه ! میبینی که حتی حاظر نیست جوابت رو بده !! همه چیش مثل من بود ! از نامجوش گرفته تا اون مدل عکس گرفتناش ! نگاه کردنش ! همه لایک هاش رو چک کرده بودم ! مطمئن بودم دوست پسر نداره یا حداقل دوست پسرش فیسبوک نداره !
هرکسی فکر میکنه این نامه من عاشقانه نبود بگه ! هرکسی فکر میکنه خالصانه نبود بگه ! چون بود !
بهش گفتم : بهش گفتم کتاب صوتی کیمیاگر محسن نامجو رو شنیده ! همونی که پائولو کوئلیو نوشته ! گفتم تو اون داستان اون پسره سانتیاگو به اون دختره که میگه «میخوام یه چیز ساده بهت بگم ، میخوام زن من باشی» ! بهش گفتم که «و تو کاملا کاملی !» !
گفتم «پس منم یه چیز ساده میخوام بهت بگم ! فکر میکنم میتونم دوست داشته باشم و ازت میخوام که اگه 1% دوست پسری نداری دوستم بشی !» !
همه اینا رو خیلی صادقانه گفتم ! بعد از آنفرند کردنش بار ها عذر خواهی کردم ! چه «لطفا» ها که واسش ننوشتم ! ولی هنوز جواب نداده !
اون چند ساعتی که فرندش بودم شمارش رو که تو فیسبوکش بود گرفتم ! حالا همش به پروفایلش نگاه میکنم به شمارش ! نمیتونم کاری کنم ! نمیدونم ارزشش رو داره یا نه ! ولی اون حس رو تو چشماش خوندم ! حتی تو چشمهایی که تو عکس هاش بود ! من میخوامش !
من فقط میخوامش ! امیدوارم که بشه !
5 شهریور 91 – ساعت 5 و 21 دقیقه بعد از ظهر !