قرنطینه ادامه دارد !

استاندارد

نامه ای به یک سین 2 از …
امروز بیست و یک فروردین نود و نه ساعت یازده و پنجاه و هشت دقیقه صبح و خونه ام .
دوباره نشستم پیغام هامون رو تو واتس اپ خوندم از بعد اون روزی که گفتی دوباره آشتی کردین و من برات خوشحال شدم .
یه کم بعد تر عاجزانه گفتم (معمولا عاجزانه چیزی نمیگم) که حالت خوب باشه الویت داره برام اما بشرطی که بعضی وفتا با منم حرف بزنی ! تو به شوخی گفتی کتک میخوریا ! مگه میشه با تو حرف نزنم ؟ بعدش گفتم که چن روز قبل ترش وقتی بهت گفتم که پیغام نمیدم تا مزاحمت نباشم تو هم در جواب گفتی آره درسته !
و من فک کردم واقعا مزاحمم واسه همین خودم بهت پیغام نمیدم !
اما بعدش گفتی که حتما مست بودی و چرت گفتی و میتونیم هر موقع که خواستیم پیغام بدیم و من خب خوشحال شدم !
اما میدونستی دیگه منو نمیخوای ولی نمیخواستی بهم بگی شاید !
گفتی برنامه مهاجرت چی شد ؟ فعلا هیچی !
چرا ؟ وقتی میدونم تنها نیستی و حالت خوبه بیشتر از این دلیلی نمیبینم که بیام اونجا کنارت !
یعنی چی این حرف ؟ من با یکی دوست شدم فقط نه ازدواج کردم نه اتفاق جدیدی افتاده ! تازه هر روز هم دعواست بینمون !
14 دی 98 : من هنوز قصدم با تو ازدواجه !
27 دی 98 : بیداری ؟ میشه زنگ بزنم ؟ میخوام بات حرف بزنم ! رابطه من و اون داره به فنا میره ! بخاطر تو ! بخاطر رابطه ای که بینمون نیست ! من باید از این مرحله بگذرم چون من باهاش حالم خوبه ! لطفا بیا این رابطه ی دورا دور که هیچ کمکی به جفتمون نمیکنه رو تموم کنیم ! بذار بتونم نگهش دارم ، بعد مدت ها با یکی حالم خوبه !
به اینجا که میرسم یاد چن دقیقه آخر قسمت 18 رادیو چهرازی میففتم !
رفت … مثل رفتن جان از بدن دیدم که جانم می رود !
اما چیزی که منو خورد کرد و شکست بودن تو با اون نبود ! خوشحال بودن تو نبود ! این بود که نفهمیدی من کی بودم تو تمام این پنج سال !
نفهمیدی من اون کسی نیستم که بخواد رابطه دو نفر رو که حالشون با هم خوبه خراب کنه هیچ دونفری ! چه برسه به اینکه یک طرف قضیه تو باشی !
این بی احترامی به من بود و برای همیشه زخمی رو من گذاشت که هیچ وقت خوب نمیشه و همیشه جاش میمونه ! مث خراش عمیق چاقو روی پهلوی راست بدنم که نمیکشه اما جاش با من هست.
هیچوقت فک نکردی وقتی ایران نبودی و از من میخواستی واسه مامان و یا ص پول واریز کنم چرا اینکارو میکردم ؟ چون تو رابطه بودیم ؟ نه نبودیم چون تو اصلا یک جایی دیگه بودی 4000 کیلومتر دورتر ! اینکار رو میکردم چون دوست بودیم ! چون دوست بودن برام ارزشمند بود !
هیچوقت فک نکردی چرا وقتی از خوابیدن با سیاوش واسم تعریف میکردی ازت ناراحت نشدم ؟ چون تو رابطه نبودیم و دوست بودیم و من خوشحال بودم دوستم تو بغل ی آدمی تو این دنیا آرومه !
اما حالا تو از من میخواستی که برم و دوست هم نباشیم !
وقتی دایی فوت کرد یادته؟ یادته از این سر دنیا زنگ زدم به سارا که بیاد خونه کنارت باشه تا حالت بد نشه ؟ چون من میدونستم صرع داری و میترسیدم تنهایی حالت بد بشه !
یادته چند بار اومدم فرودگاه دنبالت ؟ یادته روزهامون رو چطوری میگذروندیم ؟
یادته بخاطر تو چقد به همه دروغ میگفتم ؟ یادته آخرین باری که اومدی چه برنامه هایی داشتیم و بعدش که تصادف کردی چی شد ؟
یادته آخرین بار که همو دیدیم قرار نبود آخرین بار باشه !؟ اما حالا شده !
تا چند هفته هیچی نگفتم چون فک میکردم روز تولدم بهم پیغام میدی و برام میگی از روز های خوبی که با هم داشتیم !
روز تولدم اومد و رفت اما تو هیچی نگفتی !
باروم نمیشد بعد پنج سال روز تولدم رو بهم پیغام ندی !
هنوزم باورم نمیشه چطوری تونستی از پسش بر بیای !
چطوری تونستی همه اون لحظه ها رو فراموش کنی ؟
چطوری هم اون حرف ها رو دور ریختی !
چطور همه اون دوست دارم ها رو آش کشک کردی !
حالا که چند ماهی میگذر فهمیدم هیشکی همیشه نیست !
دیگه وقتی کسی بهم میگه دوست دارم یا عاشقتم برام مهم نیست ، برام مهم فقط شخصیت و انسانیت آدم ها شده !
تو واقعا بی شخصیت بودی ستوا و به دور از انسانیت !
مگه میشه انسان باشی و عاطفه و احساسات در وجوت باشه اما بخاطر کسی که فقط دو ماه سر و کله اش پیدا شده چهار سال و ده ماه از زندگیت رو فراموش کنی ؟
مگه تو همون آدمی نبدی که اون لحظه ها و روز ها رو زندگی کردی ؟ مگه تو قلبت من رو نداشتی ؟ مگه تو مغزت خاطره ها نمونده ؟
همش تو یه روز نابود شد ؟ به همین سادگی ! نه من که نمیتونم ! اما تو خوب تونستی !
تو همه چیز رو فراموش کردی و پشت سر گذاشتی بخاطر چی ؟
این من بودم که گفتم برو حالت رو خوب کن همین خود من بودم که گفتم کسی رو با من قیاس نکن چون همه آدم ها با هم فرق میکنن اون وقت تو جوابم رو چی دادی ؟ رابطه من و اون داره به فنا میره بخاطر تو !؟
من کسی نیستم که رابطه ای رو به فنا بکشونه !
من فقط دوستت بودم و میخواستم که همیشه همینطور بمونه چون قرارمون همین بود چون از پسش بر اومده بودم !
منم دوست دختر داشتم اما بهش تو رو معرفی کرده بودم چون تو عمیق ترین و بهترین دوستم بودی !
جون دوستی برام ارزشمند بود چون فک میکردم هیچ چیز مثل دوستی نیست و من دوستی را یادم هست !
اما تو نابودش کردی !
حالا که با هم حرف نمیزنیم باید این ها رو مینوشتم تا بتونم مثل تو اینقدر بی احساس باشم که بزارمت کنار اما فک نکنم موفق بشم !
نه من ی عاشق شکست خورده بدبخت نیستم (شاید) من یک آدمم که با تمام روز هایی که نفس کشیده زندگی کردم و به اینجا رسیدم ! تو اون روزهایی که نفس میکشیدم تو هم بودی و بخشی از زندگی من بودی برای مدتی طولانی و من حالم اون روز ها خوب بود ! وقتایی که نبودی هم حالم خوب بود ! اما وقتی میبینم منو خورد کردی منو له کردی و از من گذشتی بخاطر حماقت خودت ! من از این حالم خوب نیست !
فک میکردم ما برای هم ارزشمند هستیم اما فهمیدم من برای تو همینقدر بی ارزش بودم که به همین راحتی عبور کردی !
و این غم انگیزه !
که اینقدر بی احساس و بدون هویت شدی که گذشته ات رو دور ریختی !
گذشته ای که قشنگ بود و بخشی از وجود تو رو تشکیل میداد !
ما بودیم که تو این شدی اینی که امروز هست !
من بودم که دم سفارت وسط تابستون ساعت ها پشت در نشستم تا تو اون ویزا رو بگیری !
من بودم که همیشه برات بودم
من بودم که با ی تماس هر کاری که میتونستم برات انجام میدادم !
ما دوست بودیم
من تمام چیزی که میخواستم حفظ این دوستی بود که ارزشمند ترین دستاورد این سال های عمرم بودم
که بخاطرش خیلی خیلی زیاد آدم ها و فرصت ها رو نادیده گرفتم !
که در آخر تو یک روز صبح همش رو بریزی دور !
فک میکنم ازت متنفرم !
برای همیشه ازت متنفرم !
تنها چیزی که حالمو خوب میکنه اینکه یک روزی هم این درد های من رو تجربه کنی !
….

همه رفتن !

استاندارد

مهر ماه
اوایل مهر ماه بود که سین اومد
رفتم فرودگاه دنبالش ، وقتی دیدمش تو سالن B ورودی های فرودگاه امام واسش دست تکون دادم اما بقیه آدمهای اون پرواز میومدن از پله ها پایین اما پاسپورت سین رو ازش گرفتن و گفتن ممنوع الخروجه .
واسم پنیر آورده بود و گوشت خام با شراب نوشیدیم . فرداش رسوندمش فرودگاه مهرآباد که بره پیش خانواده و خودم برگشتم شهرمون .
هفته بعدش دوباره با هم بودیم . چهل و هشت ساعتی که هیچوقت تکرار نشد و نمیشه احتمالا .
وقتی ازش خدافسی میکردم بهش قول داده بودم هفته بعدش میرم تهران واسه کلاس های دانشگاه میبینمش و میرسونمش فرودگاه .
با اتوبوس داشتم از دانشکده فنی مهندسی علوم تحقیقات میومدم پایین دانشگاه که زنگ زد ! پشت تلفن با گریه گفت تصادف کردن و مامانش نمیتونه از رو ویلچر بلند شه .
ی جایی 800 کیلومتر دور تر از تهران تصادف کرده بودن و خب نتونستم خودمو برسونم بهش .
هفته بعدش کلاسامون بخاطر تعطیلی ها کنسل شد و خودش گفت نیاز نیست تا تهران برم چون جاده ها خیلی شلوغه !
امروز با یکی از دوستای خیلی قدیمیم رفته بودم واسه خوردن صبحونه شاید بعد پنج سال !
اون میگفت حسین رفته آلمان و من میگفتم سین رفته ایتالیا و بهش گفتم تو این مدت هر دوتامون خیلی سعی کردیم که رابطه های جدیدی پیدا کنیم اما نه من تونستم و نه اون !
نازی گفتش اگه اینقد جدی هستین چرا با هم زندگی نمیکنید برای همیشه ؟
اومدم سر کار به سین پیغام دادم و گفتم دلم براش تنگ شده ! اما گفت سرش این روزا شلوغ شده … من گفتم چطوری وقتی ساعت کاریت کمتر شده سرت شلوغ تر شده ؟
گفت
گفت کار نیست !
گفت دیت کرده !
پسره ایرانیه !
تو نگاه اول از 1 تا 10 هشت بار شبیه منه و این باعث شد مطمئن بشم که دیگه از دستش دادم … شاید برای همیشه !
دقیقا روزی که داشتم فکر میکردم شاید بلاتکلیفی بسه فهمیدم که تموم شده ! رفته !
بهش گفتم خیلی براش خوشحالم … اما !
دنیا خیلی خارک*سده اس و ثابت میکنه بهت که هیچقوت نمیتونی اون کسی باشی که تعیین میکنه آینده چطوری جلو بره !
قبل اینکه سین برسه ایران با نون بهم زدم ! بهش گفتم سین داره میاد و من نمیتونم باهاش نباشم پس میشه برم ؟ اونم خیلی راحت استقبال کرد و گفت خودش هم میخواسته همینو بهم بگه !
امشب ی ساعتی با نون حرف زدم و فهمیدم تو این دو ماهی که با هم تموم کردیم با سه تا آدم مختلف بوده که حتی یکیش همسر هم داره !
حالم ازش بهم خورد !
فک کنم تقریبا امشب اولین شب از تنها ترین شب های زندگیم از خرداد 94 محسوب میشه !
سین رفت
س ع ی د رفت
نون رو کنار گذاشتم
عرق هست
کاوه آهنگر و گوهر میرزا هستن
مستی هست
بارون هست
و من تموم شدن رو فهمیدم .
با این آهنگ شروع کرده بودیم و با این آهنگ تموم میشه .

تو پست بعدی درمورد سربازی و دانشگاه مینوسیم .
برای حالا
برای امشب
بسمه

دو ماه و خورده ای که گذشت !

استاندارد

ساعت 11:46 ! امروز هم چهارشنبه 22 شهریور !
دو ماه و خورده ای گذشته از وقتی که «ح» (داداشم) پیش ما بود ! الان رفت ! حدودا 15 دقیقه پیش ! مامانم داشت گریه میکرد ! من باهاش صحبت کردم ! بعد که از اتاق زد زدم زیر گریه ! انگار اصلا نمیشه با رفتن این موجود کنار اومد ! با این موجود دوست داشتنی ! همه چیز بستگی داره که پدر و مادر چقدر به بچشون بها بدن ! به یکی بها میدن میمونه ! یکی هم مثل این داداش ما تمام برادریش و لیاقتش رو ثابت میکنه ولی این پدر ما فکر میکنه که تا وقتی که زنده اس باید کار کنه ، باید سر کارش باشه و هیچوقت نمیتونه بگه «ح» جان تو که لیاقتش رو داری بیا این کار بر عهده تو سر هر ماه اینقدر بزن به حسابم ! من خودم رو بازنشته میکنم ! انگار به دنیا اومده تا همیشه کار کنه ! «ح» هم رفت ! منم میرم ! این مملکت برای ما  مملکت نشد !
اینم تقدیم به «ح» ! اگه یه روزی اومد و اتفاقی این بلاگ ما رو پیدا کرد ! آره داداش داری میری ! چون برای تو رفتن به از ماندنه ! چون اینجا لیاقت تو رو ندارن !

روز ها و شب هایم در رهن تقویمم

تقدیر من اینه…من مغلوب تقدیرم

این تصمیم من نیست…من تسلیم این جاده ام

دارم می رم

روز هام همه ترس از رسیدن شب بود

روز و شبم هر دو در بند ظلمت بود

این تاریکی ممتد اسمش شب جاده است

دارم می رم

دارم میرم از این شهر و از این آشوب و این غوغا

دلم خستس ولی روزم همه افسوس و نیست فردا

به جز کابوس یک بنبست در پایان تلخ راه

دارم میرم

رفتم به از ماندن

شعری که می خوانم

من مسافرم چیزی

جز رفتم نمی دانم

من جایی نمی شینم

جایی نمی مانم

دارم میرم

اشک میریزم !

استاندارد

دارم heartstrings از Secret Garden گوش میدم تو گوگل معنی میکنم ! میشه : عمیق ترین احساسات دل! شاید واقعا معنیش همینه ! داغونم ! له له ام ! هر کلمه ای که تایپ میکنم سی ثانیه میمونم که فکر کنم از چی بگم ! از کجا بگم ! انگشت شصت سمت راستم میلرزه ! که ویالون آهنگ شروع میشه ! اشکم میریزه رو صفحه گوشیم که رو میزه ! اسپیکر رو کم میکنم تا یادم بیاد باید از چی میگفتم !
آره یادم اومد ! رفته بودم لباس های ح (داداشم) رو ببرم پایین تو اتاقش ! یه دفتر نوشته های جدید ازش دیدم ! تا اونایی که تو غربت نوشته بود رو نخونده بودم ! همیشه یکی از تفریحام این بوده ! آمار دوست دختراش رو میگرفتم ! ولی این دفعه تفریح نبود ! ایندفعه درد داشت ! بد بود ! تلخ بود ! دیگه درد گلوم یادم رفته ! الان یه درد دیگه دارم !
همیشه برام یه الگو بود ! یه الگو موفق ! مطمئنم یه روزی برای دینا الگو میشه ! یه الگو موفق ! این میبینم ! حس میکنم ! این یارو کسی میشه که دنیا بهش افتخار کنه !
نوشته بود که سه ماه اونجاست ! نوشته بود دلش تنگ شده بود که مامان و بابا رو من رو و اون داداشم رو بقل کنه ! شاید هیچوقت این قسمت ازش رو درک نکرده بودم ! شاید فکر میکردم احساساتش فقط پای تلفن واسه دوست دختراشه ! نه این که کلی دوست دختر داشته باشه !! اینکه همیشه رو زندگی همه دوستاش + بوده ! یه تیکه از قدیما نوشته بود ! از چند سال پیش ! میگفت که اون موقع یه دوستی داشته که خیلی تاریک بوده ! میگفت نمیخواد درس بخونه دیگه ! نوشته بود الان که آمارش رو گرفته داره واسه PHD میخونه ! همیشه + بوده این بشر ! ولی من نه ! فکر میکنم شبیه اون نشدم ! فکر میکنم هیچوقت بعد از سه ماه دوری دل تنگ مامان و بابا نمیشم ! نمیدونم ! اینطوری فکر میکنم ! فقط میخوام برم ! نمیدونم اینجا ! این شهر و این کشور چی در حق من انجام داده که اینطوری میخوام تلافی کنم ! میدونم باید برم ! فک میکنم اینجا جای من نیست ! تصور میکنم اون روزایی رو که میتونم یه جای آزاد باشم ! میتونم درس بخونم ! میتونم با انگیزه درس بخونم ! میتونم افتخار باشم واسه خانوادم ! یه حالت بدی دارم !! دو دلم ! یه وقتایی دلم میگه باید واسه عربی و کنکورم بخونم ! یه وقتایی دلم میگه باید انگلیسی بخونم که برم ! حتی نباید اینجا به دانشگاه رفتن فک کنم !
قرار بود بعد از امتحانام برم پیش ح ! ولی نشد ! مامان گفت منم باید بیام ! گفت وایسا آخر شهریور با هم میریم ! ح هم به من قول داد که من رو میبره ! ولی نشد ! تو کم تر از دو هفته دیگه اینجا نیس ! و داره میره !! بهم گفته به خاطر این قیمت دلاره که نمیشه ! میگه سنگین در میاد ! منم گفتم نمیخوام ! باید یه روزی تصمیم بگیرم ! شاید امروز ! باید جدی تصمیم بگیرم ! باید بخونم ! باید برم !! اینا چیزایی که بهش فکر میکنم !
از اون طرف یکی دیگه هست که فک کرده میتونه دل من رو بشکونه ! گوشیش رو خاموش کرده ! ولی من واقعا هیچ اهمیتی بهش نمیدم ! بهش میگم دوسش دارم فقط به خاطر اینکه ناراحت نشه ! فک کنم فهمیده فک کنم ناراحته ! آره ! ولی من دوسش ندارم !
یکی بود که فکر میکردم خودش ! فکر میکردم این دیگه خودشه ! ولی با یه نامه احمقانه همه چیز رو خراب کردم ! نمیدونم ! شاید هم احمقانه نبود ! نامه این واسش نوشتم که دل سنگ رو آب میکنه ! ولی اون هیچ جواب نداد و فقط آن فرند کرد !
زیبا ترین کلمات رو کنار هم گذاشتم واسش ! ولی اون من رو آن فرند کرد و هیچ جوابی نداد ! خیییلی درد داره ! وقتی که فکر میکنی این خودشه ! میبینی که حتی حاظر نیست جوابت رو بده !! همه چیش مثل من بود ! از نامجوش گرفته تا اون مدل عکس گرفتناش ! نگاه کردنش ! همه لایک هاش رو چک کرده بودم ! مطمئن بودم دوست پسر نداره یا حداقل دوست پسرش فیسبوک نداره !
هرکسی فکر میکنه این نامه من عاشقانه نبود بگه ! هرکسی فکر میکنه خالصانه نبود بگه ! چون بود !
بهش گفتم : بهش گفتم کتاب صوتی کیمیاگر محسن نامجو رو شنیده ! همونی که پائولو کوئلیو نوشته ! گفتم تو اون داستان اون پسره سانتیاگو به اون دختره که میگه «میخوام یه چیز ساده بهت بگم ، میخوام زن من باشی» ! بهش گفتم که «و تو کاملا کاملی !» !
گفتم «پس منم یه چیز ساده میخوام بهت بگم ! فکر میکنم میتونم دوست داشته باشم و ازت میخوام که اگه 1% دوست پسری نداری دوستم بشی !» !
همه اینا رو خیلی صادقانه گفتم ! بعد از آنفرند کردنش بار ها عذر خواهی کردم ! چه «لطفا» ها که واسش ننوشتم ! ولی هنوز جواب نداده !
اون چند ساعتی که فرندش بودم شمارش رو که تو فیسبوکش بود گرفتم ! حالا همش به پروفایلش نگاه میکنم به شمارش ! نمیتونم کاری کنم ! نمیدونم ارزشش رو داره یا نه ! ولی اون حس رو تو چشماش خوندم ! حتی تو چشمهایی که تو عکس هاش بود ! من میخوامش !
من فقط میخوامش ! امیدوارم که بشه !
5 شهریور 91 – ساعت 5 و 21 دقیقه بعد از ظهر !