در قرنطینه !

استاندارد

نامه ای به یک سین 1 از …
سلام ستوا !
امروز شونزده فروردین هزار و سیصد نود و نه ساعت شش و سی و هشت دقیقه است
هوا بارونیه و با اینکه هنوز اجازه ندادن بیایم سر کار اما من امروز اومدم فروشگاه رو باز کردم چون صبحش یکی از همکارامون باز کرده بود و فک کردم شاید اوکی باشه اما مث اینکه باید بریم خونه و از 22 فروردین برگردیم سر کار ! #کرونا
با یکی از دوستام حرف میزدم که تقریبا تجربه مشابهی مثل من داشت و وقتی باش حرف زدم دیدم ی کمی آرومتر شدم . ینی هر وقت که با کسی درمورد تو صحبت میکنم باعث میشه ی ذره و فقط ی ذره آروم تر بشم.
واسه همین تصمیم گرفتم همشو اینجا بنوسیم تا شاید برای همیشه آروم بشم.
شاید ی روزی خودت بخونیش و شاید هیچوقت نخونیش اما باید ی جایی مینوشتمش .
امروز که دارم اینا رو مینویسم دو ماه و هیجده روز از آخرین باری که من بهت پیغام دادم و تو سین کردی و دیگه چیزی نفرستادی میگذره ! آخرین پیغام من جمعه 27 دی 98 بود !
اولین باری که با هم حرف زدیم دوم خرداد نود و چهار بود یعنی چهار سال و ده ماه و دوازده روز قبل از امروز .
و از اون موقع تابحال نشده بود که دو ماه و هیجده روز با هم حرف نزنیم اما خب هیچ چیزی همیشگی نیست و هیشکی همیشه نیست !
نمیخوام زیاد از وقتایی که بودی بنوسیم چون بودی و میدونی چی گذشته ولی از وقتی که نبودی مینوسیم که بدونی چی گذشته !
از وقتی که تصمیم گرفتی مهاجرت کنی از اون روزی که زنگ زدی و بهم گفتی که از قبل ترش تصمیمت رو گرفته بودی اما بهم اطلاع نداده بودی چون فکر میکردی ناراحت میشم و دقیقا برعکسش برات خوشحال شدم از اون روز هرکاری که میشد و میتونستم برات انجام دادم که حالت خوب باشه و لبخند رو لبت .
یادم هست که چطور تلاش میکردی واسه خوندن زبان ، اینکه ی روز درمیون کلاس ایتالیایی و انگلیسی میرفتی .
یادم هست که خونه خالت با حضور شوهر خالت بهت خوش نمیگذشت اما تحمل میکردی .
یادم هست با اتوبوس میومدی پیشم و باهم حالمون خوب بود .
یادم هست تو بغل هم گریه کردیم و بهت گفتم اگه رفتی و فرصتی پیش اومد برای دوست شدن با کسی این رو از خودت دریغ نکن و حتما برو باهاش باش .
یادت هست رفتیم خرید کردیم و پاستا درست کردیم ؟ یادم هست !
یادت هست سعید میگفت از بین همه آدمهایی که باشون دوست بودی ستوا اونیه که از همه بیشتر به خودت نزدیکه !؟
یادت هست که هر وقت حالت بد بود و خسته بودی کنارت بودم و میگفتم راه درستی رو پیش روت گرفتی ؟ یادم هست !
یادت هست وقتی آیلتس رو گرفتی رفتیم پیتزا بخوریم گفتم با سس کچاپ روش بنویسن 6.5 ؟ اون نمره آزمونت بود !
یادته همونجا موزیک تولدت مبارک پخش کردن برات و من برات اون ساعتی رو خریدم که همیش دوسش داشتی ؟ همینی که هفته پیش هم دستت بود وقتی چت و مست کنار اون آقا مو فرفری عه خوابیدی رو تخت ؟ راستی چطوری میتونی به اون ساعت هر روز نگاه کنی و من رو نبینی ؟ چطوری میتونی اون گوشواره ها رو بندازی گوشت و تو آینه منو نبینی ؟ اون دست بند قرمزه رو هنوزم میپوشی ؟ من از تو فقط ی تیشرت رنگ و رو رفته دارم که اونم گذاشتم ته کمدم تا همیشه داشته باشمش !
29 اسفند رو یادته که با هم رفتیم ؟
شب یلدا ها رو یادته ؟
میدونی از چی بیشتر از همه ناراحتم ؟ از شب یلدا 98 ! آخه قول داده بودیم هم من هم تو حتی ویدیوش هم دارم هنوز که قول دادیم هرچی که شد هر جا که بودیم حتی اگه ازدواج کردیم شب یلدا رو به هم دیگه زنگ بزنیم (خیال باطل) و با هم صحبت کنیم چون همه چیز از همون شب یلدا سال 94 شروع شد . شب یلدا 98 رو من خیلی مست بودم اینقد که نمیتونی تصور کنی ، کلا خیلی چیزا درمورد من هست که نمیتونی تصور کنی ! میدونی تقریبا سه ساعت تمام هم با خطم و هم رو واتس اپ بهت زنگ زدم که فرصت اینکه قولم رو عمل نکنم رو از دست ندم اما تو جوابم رو ندادی ! از اون شب همه چی عوض شد اما تو قبولش نمیکردی !
اون خاطره هایی که الان از جلو چشمم رد میشن رو حتما تو هم میدونی ولی یادت نمیاد . کلا اینطوری بود نمیخوام بگم خنگ بودی ولی خودت میدونی من همیشه خاطره ها رو خیلی بهتر و با جزئیات یادم میموند اما تو نمیدونم بخاطر این بود که ویید میزدی یا اینکه کلا بی دقتی اما خب همیشه خاطره هامون رو از یاد میبردی و خب خوشبحالت چون بنظرم این خیلی کمکت میکنه حالا !
من اما الان میتونم درمورد تک تک روزایی که با هم ی عکسی انداختیم صحبت کنم و یادم بیاد که کل اون روز ها چی بهمون گذشته و گذشتن ازشون اصلا باعث نشد که چیزی از جزئیاتشون کم بشه برام !
آخرین باری که اومدی هنوزم مث روز اول میشناختمت ، اینقدر همه چیز مثل همیشه بود که انگار نه انگار بود که سه سال نبودی !
منم مث همیشه موقع رفتن همون حرفای همیشگی رو زدم . مث هر باری که اومدی و رفتی بهت گفتم برو و اندکی کسی جذبت کرد باهاش بمون و بدون که خوشحال بودن تو برام مهم ترین چیز دنیاست ! تو هم گفتی دفعه های قبلی امتحان کردی اما جواب نگرفتی و من ازت خواستم باز هم سعی کنی و قرار بزاری و دوست بشی تا بتونی اونی که میخوای رو پیدا کنی !
و تو بالاخره تونستی انجامش بدی . همون روزی که سوار پرواز شدی و باهاش آشنا شدی .
اینکه تا یکی دو ماه بهم نگفتی برام عجیب بود اما خب از رفتارت کاملا مشخص بود یه اتفاق هایی افتاده و وقتی که گفتیش بهم از صمیم قلب خوشحال شدم برات . واقعی میگم خوشحال شدم برات و ناراحت شدم برای خودم که دیگه به هیچ بهونه این ندارمت .
اما ناراحتی من مهم نبود چون حال تو خوب بود چون برنامه همین بود !
یادته اون روزی رو که اتفاقی ساعت 9 صبح به وقت ایران بهم پیغام دادی و من کل شب رو اتفاقی بیدار بودم ؟ (شاید چون میدونستم ی جایی تو دنیا ی کار اشتباهی نسبت به تو صورت گرفته) !
گفتی با هم خوابیدین بعدش ی حرفایی بهت زد که ناراحت شدی و بعدش خوابید بدون اینکه بیاد دنبالت اما تو نخوابیدی و تو هال منتظر موندی تا صبح بشه و بعدش از خونش رفتی !

بهم گفتی با من مقایسه اش کردی و بنظرت درست نیومده ! من چی گفتم ؟ گفتم اشتباه میکنی که من رو با کسی مقایسه کنی چون رابطه بین ما با همه رابطه های دیگه فرق میکرد و من یه آدم متفاوتی ام و اونم ی آدم دیگه اس پس باید قبول کنی هیچ دو نفری تو دنیا شبیه هم نیستن ! اما خب خوشحال بودم که میتونی باهام حرف بزنی چه وقتی درمورد دوست شدنتون بود چه وقتی درمورد مشکلاتتون بود من همیشه بودم . من همینو میخواستم من میخواستم برای همیشه ی دوست خوب برات باشم کاری که خب خیلی سخت بود برام اما قبولش کرده بودم .
اما من بهت همون روز هم گفتم این دعوا ها اینطوریه که باعث میشه ی کمی از هم دور شید اما مطمئنم دوباره میاد روزی که خیلی جدی تر بهم برمیگردید ! دیدی چقدر درست بود ؟ دوباره برگشتین به هم خیلی محکم تر و من باز برای حال خوب تو خوشحال شدم !

اشک میریزم !

استاندارد

دارم heartstrings از Secret Garden گوش میدم تو گوگل معنی میکنم ! میشه : عمیق ترین احساسات دل! شاید واقعا معنیش همینه ! داغونم ! له له ام ! هر کلمه ای که تایپ میکنم سی ثانیه میمونم که فکر کنم از چی بگم ! از کجا بگم ! انگشت شصت سمت راستم میلرزه ! که ویالون آهنگ شروع میشه ! اشکم میریزه رو صفحه گوشیم که رو میزه ! اسپیکر رو کم میکنم تا یادم بیاد باید از چی میگفتم !
آره یادم اومد ! رفته بودم لباس های ح (داداشم) رو ببرم پایین تو اتاقش ! یه دفتر نوشته های جدید ازش دیدم ! تا اونایی که تو غربت نوشته بود رو نخونده بودم ! همیشه یکی از تفریحام این بوده ! آمار دوست دختراش رو میگرفتم ! ولی این دفعه تفریح نبود ! ایندفعه درد داشت ! بد بود ! تلخ بود ! دیگه درد گلوم یادم رفته ! الان یه درد دیگه دارم !
همیشه برام یه الگو بود ! یه الگو موفق ! مطمئنم یه روزی برای دینا الگو میشه ! یه الگو موفق ! این میبینم ! حس میکنم ! این یارو کسی میشه که دنیا بهش افتخار کنه !
نوشته بود که سه ماه اونجاست ! نوشته بود دلش تنگ شده بود که مامان و بابا رو من رو و اون داداشم رو بقل کنه ! شاید هیچوقت این قسمت ازش رو درک نکرده بودم ! شاید فکر میکردم احساساتش فقط پای تلفن واسه دوست دختراشه ! نه این که کلی دوست دختر داشته باشه !! اینکه همیشه رو زندگی همه دوستاش + بوده ! یه تیکه از قدیما نوشته بود ! از چند سال پیش ! میگفت که اون موقع یه دوستی داشته که خیلی تاریک بوده ! میگفت نمیخواد درس بخونه دیگه ! نوشته بود الان که آمارش رو گرفته داره واسه PHD میخونه ! همیشه + بوده این بشر ! ولی من نه ! فکر میکنم شبیه اون نشدم ! فکر میکنم هیچوقت بعد از سه ماه دوری دل تنگ مامان و بابا نمیشم ! نمیدونم ! اینطوری فکر میکنم ! فقط میخوام برم ! نمیدونم اینجا ! این شهر و این کشور چی در حق من انجام داده که اینطوری میخوام تلافی کنم ! میدونم باید برم ! فک میکنم اینجا جای من نیست ! تصور میکنم اون روزایی رو که میتونم یه جای آزاد باشم ! میتونم درس بخونم ! میتونم با انگیزه درس بخونم ! میتونم افتخار باشم واسه خانوادم ! یه حالت بدی دارم !! دو دلم ! یه وقتایی دلم میگه باید واسه عربی و کنکورم بخونم ! یه وقتایی دلم میگه باید انگلیسی بخونم که برم ! حتی نباید اینجا به دانشگاه رفتن فک کنم !
قرار بود بعد از امتحانام برم پیش ح ! ولی نشد ! مامان گفت منم باید بیام ! گفت وایسا آخر شهریور با هم میریم ! ح هم به من قول داد که من رو میبره ! ولی نشد ! تو کم تر از دو هفته دیگه اینجا نیس ! و داره میره !! بهم گفته به خاطر این قیمت دلاره که نمیشه ! میگه سنگین در میاد ! منم گفتم نمیخوام ! باید یه روزی تصمیم بگیرم ! شاید امروز ! باید جدی تصمیم بگیرم ! باید بخونم ! باید برم !! اینا چیزایی که بهش فکر میکنم !
از اون طرف یکی دیگه هست که فک کرده میتونه دل من رو بشکونه ! گوشیش رو خاموش کرده ! ولی من واقعا هیچ اهمیتی بهش نمیدم ! بهش میگم دوسش دارم فقط به خاطر اینکه ناراحت نشه ! فک کنم فهمیده فک کنم ناراحته ! آره ! ولی من دوسش ندارم !
یکی بود که فکر میکردم خودش ! فکر میکردم این دیگه خودشه ! ولی با یه نامه احمقانه همه چیز رو خراب کردم ! نمیدونم ! شاید هم احمقانه نبود ! نامه این واسش نوشتم که دل سنگ رو آب میکنه ! ولی اون هیچ جواب نداد و فقط آن فرند کرد !
زیبا ترین کلمات رو کنار هم گذاشتم واسش ! ولی اون من رو آن فرند کرد و هیچ جوابی نداد ! خیییلی درد داره ! وقتی که فکر میکنی این خودشه ! میبینی که حتی حاظر نیست جوابت رو بده !! همه چیش مثل من بود ! از نامجوش گرفته تا اون مدل عکس گرفتناش ! نگاه کردنش ! همه لایک هاش رو چک کرده بودم ! مطمئن بودم دوست پسر نداره یا حداقل دوست پسرش فیسبوک نداره !
هرکسی فکر میکنه این نامه من عاشقانه نبود بگه ! هرکسی فکر میکنه خالصانه نبود بگه ! چون بود !
بهش گفتم : بهش گفتم کتاب صوتی کیمیاگر محسن نامجو رو شنیده ! همونی که پائولو کوئلیو نوشته ! گفتم تو اون داستان اون پسره سانتیاگو به اون دختره که میگه «میخوام یه چیز ساده بهت بگم ، میخوام زن من باشی» ! بهش گفتم که «و تو کاملا کاملی !» !
گفتم «پس منم یه چیز ساده میخوام بهت بگم ! فکر میکنم میتونم دوست داشته باشم و ازت میخوام که اگه 1% دوست پسری نداری دوستم بشی !» !
همه اینا رو خیلی صادقانه گفتم ! بعد از آنفرند کردنش بار ها عذر خواهی کردم ! چه «لطفا» ها که واسش ننوشتم ! ولی هنوز جواب نداده !
اون چند ساعتی که فرندش بودم شمارش رو که تو فیسبوکش بود گرفتم ! حالا همش به پروفایلش نگاه میکنم به شمارش ! نمیتونم کاری کنم ! نمیدونم ارزشش رو داره یا نه ! ولی اون حس رو تو چشماش خوندم ! حتی تو چشمهایی که تو عکس هاش بود ! من میخوامش !
من فقط میخوامش ! امیدوارم که بشه !
5 شهریور 91 – ساعت 5 و 21 دقیقه بعد از ظهر !