یه چن دقیقه داشتم فک میکردم کدوم تیکه از یه آهنگ رو عنوان کنم ! هیچی به ذهنم نیومد ! محسنم دیگه خععلی گذاشتم واسه عنوان :دی !
نکته اینجاس که نکته خاصی تو زندگیم نی !
دو شب پیش قبل از خواب مثل همیشه داشتم محسن نامجو گوش میکردم ، فک کنم تانگو بود … آرع تانگو گوش میکردم !
داشت میگفت که
تمام این شعر
که سه واژهاش را هنوز بیشتر نسروده ام
قبل از این نسروده ام
میخواهد بگوید که هوا برای زندگی کافی نیست
و نور نیز لازم
….. بعد یهو کاملا یهو از زندگیم ناراضی شدم … یعنی اصن یه وضعی شده بود …. هرچی بدبختی داریم تو زندگیم یادم اومده بود … تا اینکه دوباره یهو تصمیم گرفتم به همه چیز امیدوار بشم !
محسن رو قطع کردم … رفتم سیکرت گاردن (Secret Garden) همینطوری واسه خودم آروم و امیدوار خوابیدم …
صبش که پا شدم از همیشه داغون تر بودم … فک کردم آخه چقدر سر خوشم تو زندگیم … فک کردم با این وضعیت به هیچ جایی نمیرسم … بازم تانگو پلی کردم و هی فک کردم … ولی بعدش بدون فک کردن به نتیجه رسیدم … به این نتیجه که کلا نباید فک کنم …
میدونید در واقع کلا بیخیال شدم و از دور بهش فکر کردم … یعنی خعلی راحت تر با همه چیز کنار اومدم … فک کردم که (دقت کنید هنوز هم متاسفانه داشتم فک میکردم) مهم نیس که همه چیزی ندارم … شاید از لحاظ مادی مشکلی نداشته باشم … ولی خوب از لحاظ عاطفی همه چیزی ندارم … یعنی نه اینکه خدای نکرده خانواده خوبی نداشته باشم … همیشه بر این باور بودم که مامان من همیشه بهتر مامان دنیاس … یعنی میشه گفت تنها کسی هستم که هیچ مشکلی با کم گرفتن نمره تو درسام ندارم چون مامان من خععلی با بقیه مامانا فرق میکنه (شبیع بچه دبستانی ها دارم مینویسم :p) حالا نمیخوام بگم این به خاطر خوب بودنشه شاید به خاطر منطقی تر فکر کردن و بیشتر فهمیدنش نسبت به درس و نمره و … ایناس … ولی خوب باید قبول کنم که بخشی از عواطف و احساسات من که مربوط به خانواده نمیشه کلا خشکیده … یعنی به هیچکسی هیچ علاقه ای ندارم … حتی وقتی میگم دوست دارم … وقتی میگه «عاشقتم» و من بهش میگم «منم دوست دارم» … یعنی در وضعیت خخعععلللییی بدیم ! قضیه همونه که من یکی دیگه رو میخوام یکی دیگه منو میخواد و کلا هیشکی به هیشکی نمیرسه ! همیشه یه سری روابط مسخره که آخرش هیچکس به کسی که نمیخواد برسه آدمو خراب میکنه !
و الان دارم تانگو گوش میدم ولی نع تانگو محسن نامجو که تانگوئی که یه یارویی به اسم Francisco Tárrega فقط همون آهنگ Tango Maria رو با گیتار اجرا کرده ! اینطوری راحت ترم ! اینطوری دیگه صدای محسن نیس ! شایدم خودم بتونم با تک تک آکوردهایی که میگیره به همون جمله های شعر فکر کنم ولی خوب حداقل کسی از بیرون با اون شعر نمی کوبه تو سرم !
و در آخر
عشق یعنی مغز بیست هزار تخمه ی آفتابگردان را میان قوطی کبریت ریختن…
عشق یعنی از یکدگر آویختن، وقتی تمام جهان در راه است و… وِل است … رهاست…
اگه میخواید اینو هم واسه خودتون بخونید
تمام این شعر که سه واژه اش را هنوز بیشتر نسروده ام ، قبل از این نسروده ام، می خواهد بگوید که:
هوا برای زندگی کافی نیست… و نور نیز لازم…
و این می رساند که اگر رسانا باشد شعر، آنکه می سراید می تواند مرده باشد و می تواند کور…
و این می رساند، که آنکه می رساند، عاشق است، که کور می تواند باشد و مرده…
پس هوا را از او بگیر، خنده ات را نه
پس هوا را از او بگیر، گریه ات را نه
که موی گندیده ی به چشم نا مده ات هم، مازاد مصرف من است…
من همان هشتاد برگ برجسته ی یک خطم، و تو زیبا نفس نا سلامتّ منی
اصلا تو خورشیدی… از این شعر تکراری تر هم ممکن است؟!
اصلا تو شراره ای… نه! همان خورشیدی که پشت ابر نمانده ای و نمی مانی و نخواهی ماندو نمانی خواه...
سی ها سال می گذرد که بتوانم تشدید بر سلامتم بگذارم اگر تو بخواهی…
و تو..آآآآآی تو! نا سلامت کرده مرا و سلامت می کنم من…
هوا را از من بگیر، خنده ات را نه
هوا را، فضا را ، از من بگیر…غذا را و فضا و قضا را از من بگیر… حض ها را از من بگیر…خنده ات را نه!
نور را از من بگیر، شعله ات را نه…
وفا را از من بگیر، گریه ات را نه…
حالا لختم و پختم از دستت دیگر…مرده ام فکر کنم…
…اما ، خنده ات را نه…
بعید است زنده باشم، مرده ام…
سعید است دستی که پاره می کند گرده ام…
سعید است..امامی است…سعید امامی است!! من قتل های اخیر زنجیره ای تو ام…!
من هم جیره ای تو ، که جیره را، شیره را از من بگیر…باغ پر خنده ات را نه…
کشته اند مرا لبانت و دندانانت ، همه ی آن رسته ها بر جانت، که… خنده ات را نه!
کشته اندم و جسدم در جایی پنهان است…
توئی که می شناسمت، ای آینه بردار…ای سردار آینه …ای نظر می کنی بر آینه… چون نظر کردی بر آینه،جسدم بر تو پنهان است…لاله روئیده است بر کفنم…
کشته اندم و زیر لاله ی گوشت انداخته اند… لاله ی گوشت ، همان هاله ی لاله ی گوشت که ابتدا آغاز تمام جهان بود…
جهان را از من بگیر…امان را، خزان را، بادِ وزان را…
ای بادِ وزنده از برج، پرتابم کن که بیفتد این شاعر ِتمام ِاین شعر ها را سروده
که بیفتد مرد مرده ی زیر لاله بوده..
سی ها سال، چهل ها سال می گذرد ، که آن زیر پنهان است این شاعر
هوا را از او بگیر… هوای وزنده… بادِ وزنده را از من، که خودمم هم او، که شعرِ تکراری می سرایم…
من کلیشه ام، هشتاد برگ ِ برجسته ی یک خط ، دو خط و ده ها خط هم که بسرایم، آزاد نمی شود عشقم…
عشق یعنی مغز بیست هزار تخمه ی آفتابگردان را میان قوطی کبریت ریختن…
عشق یعنی از یکدگر آویختن، وقتی تمام جهان در راه است و… وِل است … رهاست…
رها را از من بگیر، خنده ات را نه
خطا را از من بگیر، گریه ات را نه